قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم یک دوران بازنشستگی می خواهد. دلم می خواهد بی تفاوت به اینکه سوت آغاز فلان بازی فوتبال ساعت یارده و نیم شب زده می شود، سرِ شب به رختخواب بروم و به نتیجه فکر نکنم. ساعت پنج صبح که برای نماز بیدار می شوم، کمی قرآن بخوانم، روزم را با یک آیت الکرسی شروع کنم و نزدیک های شش برای پیاده روی از خانه بیرون بزنم. در راه برگشت نان سنگک بخرم و همینطور که با همسایه ها احوالپرسی می کنم به خانه برگردم. دوش بگیرم، صبحانه بخورم. به گل ها آب بدهم. بعد از مرتب کردن خانه یک موسیقی ملایم بگذارم و بروم سراغ قفسه کتاب ها. یک قفسه اش این است: بیست جلد تفسیر المیزان، نامیرا از دکتر صادق کرمیار، کتاب های آقای جوادی آملی و تفسیر تسنیم. نه نه برای این ها یک طبقه کم است، حداقل دو طبقه برای این کتاب ها نیاز است. یکی از کتاب ها را بردارم، و بخوانم. دلم می خواهد لپ تاپم صورتی باشد با استیکرهای رنگی روی کی بوردش. هیچ وقت هم پیغام پر شدن درایو سی روی صفحه اش نمایان نشود. هیچ وقت ویندوزش دچار مشکل نشود. در ضمن به صورت هوشمند تمام فایل ها را آرشیو کند و نیاز به مرتب کردن من نداشته باشد. بعد لپ تاپم را روشن کنم و برای موضوع آن روز پاورپوینت بسازم. برای نوجوان های دوره خودم بنویسم حواستان باشد کمینگاه های شیطان را بشناسید. یادتان باشد این که فلان کار را انجام می دهم تله شیطان است. هیچ کار خیری را به تعویق نیندازید. بعد با یک کلیک به گوش تمام دنیا برسد. یا مثلا بروم سر وقت فیلم یکی از بازی های ضبط شده، کاغذ و قلم بردارم و تند تند تحلیل بنویسم که مثلا این بازیکن در این پست بهتر بازی می کند یا این سیستم برای این تیم بهتر جواب می دهد. یا میانگین گل های زده فلان تیم را در فلان مقطع از فصل بررسی کنم و به عوامل بهبود خط دفاعی آن اشاره و بدون اینکه برای کسی گردن کج کنم خیلی راحت برای سردبیر یک نشریه ورزشی نوشته ام را بفرستم و او با کمال میل در نشریه اش آن را چاپ کند. یا مثلا یک ساعتی را اختصاص دهم برای ساز زدن. من هیچوقت نگفتم اما دلم می خواهد یک ساز دهنی داشته باشم که گاهی برای دل خودم بزنم و با صدایش فراموش کنم کجا هستم و چه مشکلاتی دارم. 

دلم می خواهد صبح که بیدار می شوم به اینکه چقدر پول ته جیبم مانده، اینکه امروز چقدر باید زبان بخوانم، به مقاله نصفه و نیمه آی اس آی، به پاور پوینتی که نهایتا ده نفر بخوانند، به تحلیل ورزشی ای که اگر چاپ شود نهایتا دو نفر لذت ببرند، به وبلاگی که اصلا خواننده ندارد، حتی به باشگاهی که ممکن است چند تا موقعیت از دست بدهم، به انواع آگهی های استخدام و توقعات رنگارنگ کارفرماها، به اینده نا معلوم و حتی به گذشته ای که با هزار امید و آرزو چه لذت ها که بر خودم حرام کردم، فکر نکنم. دلم می خواهد فکر کنم اصلا از اول قرار نبوده در زندگی من اتفاق ویژه ای بیفتد. این همه تلاش برای رسیدن به هیچ بوده. نیاز به بازنشستگی دارم. برای کار کردن من زیادی دیر شده است...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۴
سآجده