قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

باران ریز ریز می بارد. آرام قدم می­زنم، با نفسی عمیق حجم زیادی از هوای بارانی و بهاری را وارد ریه ها می کنم و زمزمه می­کنم: « تو می فهمی حال و هوای منو، خبر داری از حس دلتنگیام / تمام جهان چشم به راه توئه، بگو من کدوم سمت دنیا بیام». باران کمی تند شده، می ایستم، سرم را بالا می گیرم، صورتم خیس می شود. یاد مادربزرگ می افتم. چند سال است که سردرد امانش را بریده؟ چند سال است با دردهایش کنار آمده؟ به پدربزرگ فکر می کنم. چقدر برای پسرهایش زحمت کشید؟ چقدر آرزو داشت؟ چرا این روزها اینقدر غمگین و گرفته است؟ دوباره راه می افتم. صدایی انگار در سرم می پیچد:«به امید اینکه یه روزی بیای، دعا می­کنم با تمام وجود / که ای کاش می شد ببینم تو رو، که ای کاش هر روز من جمعه بود». شمشادها حسابی باران خورده و سرحال شده اند. با دیدنشان حس خوبی می گیرم اما هنوز چیزهایی ته دلم هست که غمگینم می کند. به عمه فکر می کنم، به پسرش، به عروسش. به روزهایی که در راهروی بیمارستان سپری شد و سردردهای شدیدی که یادگار آن حادثه و آن روزها برای پسرعمه است. باران شدید شده، حالا دیگر بغض کرده ام. به جایی پناه می برم تا باران آرام تر شود. حسابی خیس شده ام. یکی با گچ روی دیوار نوشته:«شبیه همین ماهی توی تُنگ، که با فکر دریا نفس میکشه / تو دنیای دلواپسی های من، فقط فکر تو حس آرامشه» آهی از ته دل می کشم. انگار باران بند آمده اما صورتم خیس است. حواسم پرت خاله ست. تازه خانه خریدند و دستشان تنگ است. کاش میتوانستم کمکشان کنم. این فکرها تمام شدنی نیست. فلانی بچه اش در بستر بیماریست. آن یکی دلش میخواهد بچه دار شود. یکی دنبال کار است و هر چه می­گردد پیدا نمی کند. دوستی دارم که میخواهد طلاق بگیرد. یکی هست که مادرش را از دست داده. چقدر غصه در دلم جمع شده. چرا از دست من کاری برنمی­ آید؟ چگونه دعا کنم تا مشکلات همه اشان حل شود؟ این گره به دست چه کسی باز می شود؟ صدای تلفن همراهم را می شنوم. پیامی برایم آمده: «چقدر روز و شب بگذره تا بیای، چقدر بی تو دنیام دلگیر شه / چقدر چشم به راهت بمونم ولی، نیای و یه روز دیگه ام دیر شه» . گره کار را پیدا کرده ام. اشک هایم را پاک می کنم. به راهم ادامه می دهم و در ذهنم مرور می شود:«کسی می­ آید،کسی می ­آید که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست.... کسی که از صدای شرشر باران ، از میان پچ پچ گلهای اطلسی کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می­آید،و سفره را می­ اندازد، و نان را قسمت می­ کند،و باغ ملی را قسمت می­ کند، و شربت سیاه سرفه را قسمت می­ کند، و روز اسم نویسی را قسمت می­ کند، و نمره ی مریض خانه را قسمت می­ کند، و چکمه های لاستیکی را قسمت می­ کند، و درختهای دختر سید جواد را قسمت می­ کند، و هرچه را که باد کرده باشدقسمت می­ کند، و سهم ما را می ­دهد... کسی می­ آید، کسی دیگر، کسی بهتر، کسی که مثل هیچکس نیست». دستم را روی گلبرگ های نم دار می کشم و بلند می گویم: « ولی من یه عمره نشستم بیای، تو عطر غریب گل نرگسی/هنوز تا همیشه دلم روشنه، که بعد از دعای فرج میرسی».

استجابت تو، برآورده شدن تمام آرزوهایم است...

 


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۵
سآجده

نزدیکای عید 94 بود. یعنی 29 اسفند سال 93. مامان را نشانده بودیم جلوی درب. سرش پایین بود و انگار چیزی از محیط اطراف متوجه نمیشد. من گریه می کردم و مدام چند قدم جلو درب تا کنار مادر را می رفتم تا ببینم آمبولانس رسید یا نه و به سمتش بر می گشتم و هر بار صدایش میکردم:"مامان" سرش را بلند میکرد و جواب می داد "جانم؟". شاید ده باری این روال تکرار شد و جواب مادر هر بار جانم بود. آخر شب که از بیمارستان ترخیص شد و حالش خوب شد، صحنه های بعدازظهر را برایش تعریف کردم اما خودش اصلا آن صحنه ها را یادش نمی آمد. همان شب ایمان آوردم که مهربان بودن جزء ذاتی مادرهاست که برای ابرازش نیاز به فرمان مغز نیست.

دعا کنیم برای سلامتی همه مادرها، مخصوصامادرهایی که در بیمارستان ها هستند. دعا کنیم برای شادی روح مادرهای رفته و برای آرامش دل بچه هایی که این روزها ظاهرا مادر در کنارشان نیست اما حتما حتما مادرها هستند و آنها را می بینند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۷
سآجده

هشت روزی می شود که سال نود و چهار با تمام اتفاقات تلخ و شیرین خود به پایان رسیده و حالا سال جدید آمده تا برگهای دیگری بر دفتر عمرمان رقم بزند. 

واما من دلم میخواهد قبل از تمام شدن تعطیلات امسال و شروع رسمی آن یکبار دیگر سالی که گذشت را باهم ورق بزنیم تا هم خاطراتی مرور کرده باشیم و هم کمکی باشد برای برنامه ریزی در سال  جدید.

صحنه اول.اردیبهشت.همایش کانون مربیان فوتبال در اراک: پنج شنبه ظهر از سرکار آمده بودم و بعدازظهر در حال استراحت بودم که دیدم روی گوشی تماسی از مینا دارم. برایم عجیب بود چون در طی سه سال دوستی مان تا به حال پیش نیامده بود، او با من تماس بگیرد و معمولا اگر تماسی بود از طرف من بود. گوشی را جواب دادم و متوجه شدم مینا برای همایش کانون  مربیان به اراک آمده و من آن روزها آنقدر درگیر کار شده بودم که اصلا از برگزاری این همایش باخبر نشده بودم. 

دوستی من با مینا به سال 91 برمی گردد زمانی که داشتم در مورد آنالیز فوتبال در اینترنت دنبال اخبار و مطالب جدیدی می گشتم و در این بین به نامی برخوردم:"مینا امینی" اولین آنالیزور زن در فوتبال مردان. از طریق فیس.بوک او را پیدا کردم و دوستیمان شروع شد اما هیچ وقت همدیگر را ندیده بودیم. تا آن روز که مینا زنگ زد و چون همایش دو روزه بود قرار شد فردای آن روز بروم و هم را ببینیم. اولین اتفاق خوب و مهم سال نود و چهار دیدن دوستی بود که سه سال منتظر دیدنش بودم .کسی که برای من دوست و الگوی خیلی خوبی بوده و هست. امیدوارم در سال جدید این دیدارها بیشتر باشد.

صحنه دوم: مرداد،عروسی دایی کوچیکه، پر: یادم هست وقتی خاله و دایی مجرد بودند دوست خاله میگفت خانواده شما -یعنی ما، خانواده خاله بزرگه و دایی بزرگه به همراه خانواده پدربزرگ- مثل یک زنجیر محکم به هم متصل هستید و هیچوقت از هم جدا نمی شوید اما به مرور زمان با بیشتر شدن اعضای خانواده و تغییر موقعیت تک تک ماها و رو شدن بعضی خصلت ها مثل حسادت و خیلی اتفاق های دیگر کار به جایی رسید که دایی کوچیکه عروسی را در خانه پدرخانمش برگزار کرد و دوتا کوچه آنطرفتر مادربزرگ و خاله ها از این همه بی مهری گریه می کردند.

صحنه سوم:مهر-پایان نامه پایان دوره ارشد: بعد از کلی تلاش برای مرخصی گرفتن از شرکت و دوندگی وکلی طی کردن مسیر اراک کرمانشاه و همکاری نکردن استاد برای رفع اشکال از طریق اینترنت و شش ترمه شدن و پول خرج کردن، بالاخره در روز بیست و هشتم مهرماه تاریخ دفاع من رسید و تمام استرس ها به پایان رسید. تمام این روزها که برای پایان نامه باید در خوابگاه می ماندم و اتاق نداشتم مزاحم دوست عزیزم مرضیه شدم که واقعا هیچ حرف و جمله ای نمی تواند وصف زحمتهایش باشد. 

بهترین اتفاق سال نود و چهار تمام شدن پایان نامه بود که پایانی بود بر حدود بیست سال درس خواندن من و حضور خانواده ام که همیشه حامی من بودند باعث شد آن روز برایم خیلی شیرین تر شود.

صحنه چهارم: آبان- خداحافظ شرکت، خداحافظ روزهای پر کار شلوغ: تیر نود و سه بود که برای کار در شرکت مشغول شدم و چون آن روزها درگیر پایان نامه هم بودم روزهای شلوغی داشتم، از صبح تا ساعت پنج سرکار بودم و شب ها هم روی پایان نامه کار میکردم. اما بلافاصله بعد از تمام شدن پایان نامه شرایطی پیش آمد که باید از شرکت بیرون می آمدم و اینگونه شد که بعد از حدود یک سال و چهار ماه روزهای سخت به روزهای کاملا خالی و بدون مشغله رسیدم که این اتفاق خوبیها و بدیهای خاص خودش را داشت اما خب از اتفاقات مهم زندگیم بود. کار کردن در شرکت هر چند خیلی خسته ام می کرد اما تجربه های خیلی خوب و زیادی به من داد که در زندگی معمولی هیچ وقت به دست نمی آوردم.

صحنه پنجم: بهمن-نمایشگاه هنرهای دستی: وقتهای خالی که از ماه آبان برای من و خواهرم پیش آمد باعث شد برای کارهای دستی و هنری که قبلا به صورت پراکنده انجام می دادیم برنامه ریزی کنیم و بیشتر و منظم تر این کار را دنبال کنیم تا کسب درآمدی هم داشته باشیم. ماه بهمن یک نمایشگاه گروهی زدیم که اولین تجربه نمایشگاهی ما بود. نتیجه نمایشگاه شد چندتا دوست خوب و کلی تجربه های مفید برای ادامه راه.

دلم میخواد از چندتا دوست دیگه دعوت کنم این موضوع رو ادامه بدن و پنج تا اتفاق تلخ یاشیرین سال گذشته خودشون رو تو وبلاگشون بنویسند و هر کدوم از از دوستان چند نفر دیگه رو به این کار دعوت کنند. از بانوچه، نیلوفر،ری را، الهام و آقای گرجی دعوت میکنم که این کار رو توی وبلاگشون ادامه بدن،امیدوارم که دعوت منو بپذیرن و البته هر کدام از دوستان که این پست رو میخوانند می توانند این کار را انجام بدهند. خوشحال میشوم مطالبتان را بخوانم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۹
سآجده