مرا هزار امید است و هر هزار تویی
باران ریز ریز می بارد. آرام قدم میزنم، با نفسی عمیق حجم زیادی از هوای بارانی و بهاری را وارد ریه ها می کنم و زمزمه میکنم: « تو می فهمی حال و هوای منو، خبر داری از حس دلتنگیام / تمام جهان چشم به راه توئه، بگو من کدوم سمت دنیا بیام». باران کمی تند شده، می ایستم، سرم را بالا می گیرم، صورتم خیس می شود. یاد مادربزرگ می افتم. چند سال است که سردرد امانش را بریده؟ چند سال است با دردهایش کنار آمده؟ به پدربزرگ فکر می کنم. چقدر برای پسرهایش زحمت کشید؟ چقدر آرزو داشت؟ چرا این روزها اینقدر غمگین و گرفته است؟ دوباره راه می افتم. صدایی انگار در سرم می پیچد:«به امید اینکه یه روزی بیای، دعا میکنم با تمام وجود / که ای کاش می شد ببینم تو رو، که ای کاش هر روز من جمعه بود». شمشادها حسابی باران خورده و سرحال شده اند. با دیدنشان حس خوبی می گیرم اما هنوز چیزهایی ته دلم هست که غمگینم می کند. به عمه فکر می کنم، به پسرش، به عروسش. به روزهایی که در راهروی بیمارستان سپری شد و سردردهای شدیدی که یادگار آن حادثه و آن روزها برای پسرعمه است. باران شدید شده، حالا دیگر بغض کرده ام. به جایی پناه می برم تا باران آرام تر شود. حسابی خیس شده ام. یکی با گچ روی دیوار نوشته:«شبیه همین ماهی توی تُنگ، که با فکر دریا نفس میکشه / تو دنیای دلواپسی های من، فقط فکر تو حس آرامشه» آهی از ته دل می کشم. انگار باران بند آمده اما صورتم خیس است. حواسم پرت خاله ست. تازه خانه خریدند و دستشان تنگ است. کاش میتوانستم کمکشان کنم. این فکرها تمام شدنی نیست. فلانی بچه اش در بستر بیماریست. آن یکی دلش میخواهد بچه دار شود. یکی دنبال کار است و هر چه میگردد پیدا نمی کند. دوستی دارم که میخواهد طلاق بگیرد. یکی هست که مادرش را از دست داده. چقدر غصه در دلم جمع شده. چرا از دست من کاری برنمی آید؟ چگونه دعا کنم تا مشکلات همه اشان حل شود؟ این گره به دست چه کسی باز می شود؟ صدای تلفن همراهم را می شنوم. پیامی برایم آمده: «چقدر روز و شب بگذره تا بیای، چقدر بی تو دنیام دلگیر شه / چقدر چشم به راهت بمونم ولی، نیای و یه روز دیگه ام دیر شه» . گره کار را پیدا کرده ام. اشک هایم را پاک می کنم. به راهم ادامه می دهم و در ذهنم مرور می شود:«کسی می آید،کسی می آید که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست.... کسی که از صدای شرشر باران ، از میان پچ پچ گلهای اطلسی کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید،و سفره را می اندازد، و نان را قسمت می کند،و باغ ملی را قسمت می کند، و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند، و روز اسم نویسی را قسمت می کند، و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند، و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند، و درختهای دختر سید جواد را قسمت می کند، و هرچه را که باد کرده باشدقسمت می کند، و سهم ما را می دهد... کسی می آید، کسی دیگر، کسی بهتر، کسی که مثل هیچکس نیست». دستم را روی گلبرگ های نم دار می کشم و بلند می گویم: « ولی من یه عمره نشستم بیای، تو عطر غریب گل نرگسی/هنوز تا همیشه دلم روشنه، که بعد از دعای فرج میرسی».
استجابت تو، برآورده شدن تمام آرزوهایم است...