قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خسته بودم، دوست داشتم همش غر بزنم. نمی دانستم از چی ناراحتم اما دلم میخواست بیام و بنویسم "خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید". دلم میخواست بنویسم "می ایستم به درد خودم تکیه می کنم" یا مثلا بنویسم "غم های ما اندازه صحرا بزرگ است...ما را نمی فهمند آدم های کوچک". اما هر چقدر فکر می کردم نمی دانستم چرا حالم خوب نمی شود. دلیل زیاد بود. از کار زیاد خسته بودم، از بی پولی، از دانشگاه واستاد و پایان نامه، از کارهای نیمه تمام که همیشه همراهم بودن و هستند، اما هیچکدام نباید اینگونه حال مرا بد می کرد. هی گذشت. هی غر زدم، هی ناله کردم، هی فکر کردم هیچکس به اندازه من غصه ندارد. حتی خواستم توی دفترم بنویسم  "حال مرا چیزی ازین بدتر نمی کند". اما وقتی چشمم به این جمله محمود دولت آبادی افتاد، لبخند زدم و تکرار کردم:

 "روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.

روز و شب دارد.روشنی دارد،تاریکی دارد.کم دارد،بیش دارد.

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می شود، بهار می آید..."

این جمله مثل خونی در رگهایم می دود، بی آنکه بدانم چرا؟؟؟ هر بار که می خوانمش حس می کنم آنقدر انرژی دارم که می توانم تا آخر دنیا بدوم. انگار هیچ چیزی نیست که غصه دارم کند.

حالا هر وقت آن حس های ناخوشایند سراغم می آیند هی با خودم تکرار می کنم : "بهار می آید....بهار می آید" و با گفتنش جان می گیرم، حتی اگر آن بهار هیچ وقت نیاید...


+عبارات داخل گیومه به ترتیب از:

-علی صفری

-پرتو پاژنگ

-سعید بیابانکی

-رویا باقری

-جای خالی سلوچ/محمود دولت آبادی


++عنوان پست از حافظِ جان

9خرداد94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
سآجده

ار اولی نبود که این مدلی می شدم.آن روزها روزهای سختی بود. روزهای تصمیم بزرگ. روزهای تغییر. آدم وقتی حالش بد است یا خوب تکلیفش با خودش روشن است. یا یک چیزی را دارد یا ندارد. راحت می داند باید ناراحت باشد یا خوشحال. اما حالی که من داشتم هیچکدام از اینها نبود. یک چیزی بین این دو. چیزی را میخواستم به دست بیاورم. هم سخت بود و هم نگران کننده. نگرانی برای آینده. من داشتم تغییر می کردم. در همین تغییرات دیگر بعضی چیزها برایم لذت بخش نبود و این بیشتر نگرانم می کرد. یک جورایی "برزخ" بودم. تصمیمی که گرفته بودم و این همه انرژی منفی که در طی یک هفته از سوی اطرافیان به من منتقل شده بود، بیشتر عصبی ام می کرد. از هر چیزی بی دلیل عصبانی می شدم. یکهو به سرم زد با یک دوست درد و دل کنم. کسی که بیشتر از همه اطرافیان مرا درک می کند. متن اسمسی را که باید به دوستم می زدم توی ذهنم آماده کردم، اما نمیدانم چرا حس کردم باید قبلش با خدا حرف بزنم. قرآن جیبی ام را باز کردم و این آیه آمد: "بر آنچه می گویند شکیبا باش و بنده ما داوود را که دارای نیرومندی بود یاد کن...و حکومتش را محکم و استوار ساختیم و به او حکمت و منصب داوری دادیم".


+ آیه 17 و 20سوره مبارکه ص

++جای افعال گذشته زمان حال بگذارید، چون همین الان با این قضیه درگیرم.


30خرداد 94

نظرات:

سمانه:برای من هم شبیه همین ماجرا برام خیلی اتفاق افتاده حالا به شکل و شمایلی دیگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
سآجده

وقتی همه جا هستی. وقتی همه چیز دست خودت هست. وقتی ته ته دلم را میدانی. وقتی حالم را بهتر از خودم می فهمی. وقتی راه حل حال خوب و بدم را بلدی. پس همه زندگیم برای توست. یادم می ماند وقتی دلم گرفته با تو دردو دل کنم. حواسم هست وقتی خوشحالم توی سررسیدم بنویسم، خدایا ممنون که هستی. وقتی به پدربزرگ و مادربزرگ سرمیزنم و خنده های از ته دلشان را می شنوم سرم را بلند کنم و بگویم شکر. وقتی دارم برای خانواده افطار درست می کنم توی دلم بگویم، همه اینها برای گوشه ای از رضایت توست. لحظه هایی که در اوج ناامیدی روزنه امید بهم نشان میدهی بغض کنم و بگویم عاشقتم. یاد گرفتم از هر چیزی که می گذرم، به خاطر این است که تو خواسته ای. سختی پوشیدن چادر را در هوای گرم تحمل می کنم چون میدانم داری به من لبخند میزنی. حرف پدر و مادر را بی چون و چرا انجام میدهم چون امر توست. این روزها بیشتر از قبل همه جا می بینمت و برای هر کاری تو را در دلم نیت می کنم. همه جا هستی. در برگ درخت انجیر خانه مادربزرگ، در بغض پدربزرگ از دست پسرش، در دعواهای من و خواهرم، در خوشحالی خاله از داشتن بچه های کوچکش، در روزهای سختی که دارند میگذرند، در بستنی خوردن های شبانه با دخترخاله، در دلتنگی ها، در ربناهای نزدیک افطار، در مناجات های سحرگاهی هستی. همه جا هستی و من تمام زندگیم را نذر تو کردم، نذر بودنت...نذر مهربانیهایت...ممنون که هستی.

"قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ:بگو: بی گمان، نماز و عبادات من، و زندگى و مرگ من همه براى خدا پروردگار جهانیان است"(آیه 162 سوره مبارکه انعام)

4 تیر 94

نظرات:

دوست جون:سلام...ساجونم...التماس دعا عزیزم...چه خوبه که تو رو دارم

مصطفی:آیه قشنگی بود :)

گلآبی:چه ارتباط قشنگی با خدا :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۴
سآجده

از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم. همان جا که هر روز ساعت پنج عصر بعدِ پیاده شدن از سرویس شرکت، سوار اتوبوس می شوم و به خانه می روم. این بار اما پنج عصر نبود که آفتاب توی سرم بزند. سوار اتوبوس هم نشده بودم. تو خنکای ساعت دوازده شب، سوار وانت  شده بودم. از همان مسیری که همیشه خسته به میله های کنار شیشه اتوبوس تکیه می دهم. آن جا اما حسابی انرژی داشتم و خوشحال بودم. به جای تکیه دادن هم بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم. آنقدر خندیده بودم که فکم درد می کرد. درست همان  جا بودکه با لباسهای مشکی و خاکستری روی صندلی های اتوبوس می نشینم. آن شب اما مانتوی صورتی ام را پوشیده بودم و روسری ایم را با آن ست کرده بودم. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما دیگر تنها نبودم. توی وانت کنار دخترعموها نشسته بودم که بودنشان برایم قد یک دنیا می ارزید. دخترعموهایی که روزی همبازی ام بودند و حالا بزرگ شدن از هم دورمان کرده. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما نه دیگر خسته بودم نه ناراحت و نه حتی ناامید...

از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم و میان خنده هایم خدا را برای تک تک آن لحظات و آن آدمها شکر می کردم.

18 مرداد 94

نطرات:

الهام:دقیقا حس و حالت رو درک کردم. 12 شب که خوبه ما یه دفعه وسط روز و توی شلوغی خیابون دسته جمعی نشسته بودیم پشت وانت و اتفاقا کلی هم آتیش سوزوندیم. یادش بخیر


بانوچه: اصلا پشت وانت نشستن با چند تا آدم پایه یعنی چی؟ یعنی همین شیطنت و آتیش پاره بودن :دی


مهدیه: مسیرهای همیشگی چقدر دلچسب میشوند وقتی اونایی که باید باشند هستند کنارت....

 

گل مریم: سلام

خوش بگذره با دختر عموها
چه آتیشی بسوزونین شماها خخخخ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۱
سآجده

اپیزود اول:

یکی از بچه های دانشگاه توی تلگرام پیغام داد که"شما با استاد چوبندیان درس داشتید؟ " قبل از اینکه جواب بدم پشت سرش گفت:"بنده خدا فوت کرده". 

اپیزود دوم:

داخل حیاط مسجد داشتم دنبال مجلس زنانه می گشتم. داخل  که رفتم ، به محض نشستن یاد حرفش افتادم. سرکلاس می گفت:"من هر وقت به مجالس ختم می روم یک قرآن برمی دارم و می روم یک گوشه ای می نشینم و معنی فارسی آن را می خوانم".قرآن را از توی کیفم درآوردم. به نیت استاد باز کردم و معنی فارسیش را خواندم:"و تنها ذزیه او را در زمین باقی گذاشتیم. و در میان آیندگان برای او نام نیک به جا گذاشتیم. سلام بر نوح در میان جهانیان. ما نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم. بی تردید او از بندگان مومن ما بود".

اپیزود سوم:

بلند شدم و به سمت دخترهایش رفتم. گفتم: "تسلیت می گم.ما رو در غم خودتون شریک بدونید". به نظرم مسخره ترین کاری که می شد انجام داد همین بود. اینکه با حالتی بی تفاوت به چشمان سرخ شده دخترهایی که از بس گریه کردن باز نمی شود، زل بزنی و انتظار داشته باشی تو را در غم از دست دادن پدرشان شریک بدانند انتظار بیهوده ایست. آن لحظه یکی از مواقعی بود که به معنای واقعی از خودم بدم آمده بود. دلم میخواست بگویم پدر شما حق زیادی به گردن دانشجویانش دارد. میخواستم بگم بعضی از آدمها حیف است که بمیرند. میخواستم بگم من هم نمی توانم این رفتن را باور کنم . دوست داشتم بنشینم پایین پایشان و آیه هایی که آمده را برایشان بخوانم اما....نشد.زبانم نچرخید. همین دو جمله هم به سختی از میان گلویم بیرون آمد. وقتی از کنارشان عبور کردم حس کردم بیهوده ترین کار ممکن را انجام دادم.

حرف آخر:

استاد!دل شعرها برایت تنگ می شود که بخوانی شان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
سآجده