همان مسیر همیشگی نبود
از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم. همان جا که هر روز ساعت پنج عصر بعدِ پیاده شدن از سرویس شرکت، سوار اتوبوس می شوم و به خانه می روم. این بار اما پنج عصر نبود که آفتاب توی سرم بزند. سوار اتوبوس هم نشده بودم. تو خنکای ساعت دوازده شب، سوار وانت شده بودم. از همان مسیری که همیشه خسته به میله های کنار شیشه اتوبوس تکیه می دهم. آن جا اما حسابی انرژی داشتم و خوشحال بودم. به جای تکیه دادن هم بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم. آنقدر خندیده بودم که فکم درد می کرد. درست همان جا بودکه با لباسهای مشکی و خاکستری روی صندلی های اتوبوس می نشینم. آن شب اما مانتوی صورتی ام را پوشیده بودم و روسری ایم را با آن ست کرده بودم. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما دیگر تنها نبودم. توی وانت کنار دخترعموها نشسته بودم که بودنشان برایم قد یک دنیا می ارزید. دخترعموهایی که روزی همبازی ام بودند و حالا بزرگ شدن از هم دورمان کرده. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما نه دیگر خسته بودم نه ناراحت و نه حتی ناامید...
از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم و میان خنده هایم خدا را برای تک تک آن لحظات و آن آدمها شکر می کردم.
18 مرداد 94
نطرات:
الهام:دقیقا حس و حالت رو درک کردم. 12 شب که خوبه ما یه دفعه وسط روز و توی شلوغی خیابون دسته جمعی نشسته بودیم پشت وانت و اتفاقا کلی هم آتیش سوزوندیم. یادش بخیر
بانوچه: اصلا پشت وانت نشستن با چند تا آدم پایه یعنی چی؟ یعنی همین شیطنت و آتیش پاره بودن :دی
مهدیه: مسیرهای همیشگی چقدر دلچسب میشوند وقتی اونایی که باید باشند هستند کنارت....
گل مریم: سلام
خوش بگذره با دختر عموهاچه آتیشی بسوزونین شماها خخخخ