عاشق ادبیات و شاهنامه و خیام بود...
اپیزود اول:
یکی از بچه های دانشگاه توی تلگرام پیغام داد که"شما با استاد چوبندیان درس داشتید؟ " قبل از اینکه جواب بدم پشت سرش گفت:"بنده خدا فوت کرده".
اپیزود دوم:
داخل حیاط مسجد داشتم دنبال مجلس زنانه می گشتم. داخل که رفتم ، به محض نشستن یاد حرفش افتادم. سرکلاس می گفت:"من هر وقت به مجالس ختم می روم یک قرآن برمی دارم و می روم یک گوشه ای می نشینم و معنی فارسی آن را می خوانم".قرآن را از توی کیفم درآوردم. به نیت استاد باز کردم و معنی فارسیش را خواندم:"و تنها ذزیه او را در زمین باقی گذاشتیم. و در میان آیندگان برای او نام نیک به جا گذاشتیم. سلام بر نوح در میان جهانیان. ما نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم. بی تردید او از بندگان مومن ما بود".
اپیزود سوم:
بلند شدم و به سمت دخترهایش رفتم. گفتم: "تسلیت می گم.ما رو در غم خودتون شریک بدونید". به نظرم مسخره ترین کاری که می شد انجام داد همین بود. اینکه با حالتی بی تفاوت به چشمان سرخ شده دخترهایی که از بس گریه کردن باز نمی شود، زل بزنی و انتظار داشته باشی تو را در غم از دست دادن پدرشان شریک بدانند انتظار بیهوده ایست. آن لحظه یکی از مواقعی بود که به معنای واقعی از خودم بدم آمده بود. دلم میخواست بگویم پدر شما حق زیادی به گردن دانشجویانش دارد. میخواستم بگم بعضی از آدمها حیف است که بمیرند. میخواستم بگم من هم نمی توانم این رفتن را باور کنم . دوست داشتم بنشینم پایین پایشان و آیه هایی که آمده را برایشان بخوانم اما....نشد.زبانم نچرخید. همین دو جمله هم به سختی از میان گلویم بیرون آمد. وقتی از کنارشان عبور کردم حس کردم بیهوده ترین کار ممکن را انجام دادم.
حرف آخر:
استاد!دل شعرها برایت تنگ می شود که بخوانی شان...