قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

بیشتر از اونی که فکرشو میکردم....

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ
داریم بلند بلند به حرف های سمانه می خندیم و من بین حرفهایش تیکه ای می اندازم که مینا وسط خنده هایش برمی گردد و می گوید: در تمام مدتی که از پایین آمدیم بالا، تو فقط همین یک جمله را گفتی. بعد مادرش ادامه می دهد: تو همیشه همینقدر ساکتی؟ از جواب دادن به این سوال تکراری که اندازه عمرم در تمام میهمانی ها شنیده ام متنفرم اما مثل همیشه با خنده و شوخی رد می کنم که آره من کلا بچه ساکت و آروم و مظلومی هستم و سمانه ادامه می دهد که:نه بابا!وقتی خودمان هستیم سر همه را می برد از بس حرف می زند. و با وارد شدن مادر بحث عوض می شود. این اولین باری نیست که این جمله را می شنوم و این نگاه گاه ترحم آمیز را می بینم. این طرز برخورد وقتی بیشتر می شود که سمانه هم کنار من باشد و شروع به شوخی و بگو و بخند با اطرافیان کند. آن وقت است که همه اطرافیان با مقایسه این دو خواهر به وجد می آیند و نمی توانند به زبان نیاورند که دلشان می خواهد بدانند چرا من مانند خواهرم از نعمت توانایی حرف زدن در جمع و شوخی با دیگران را ندارم.
قصه مربوط به امروز و دیروز نیست، از وقتی خودم را شناختم ترجیح دادم به جای حرف زدن گوش کنم، نه این همیشه کم حرف بودم، در خانواده بیشتر سحبت می کردم یا شاید اقوام درجه یک. اما هر چه تعداد بیشتر می شد و جمع غریبه تر من کم حرف تر می شدم. اولین دلیلش این بود که به خاطر پایین بودن تۤن صدایم اید انرژی زیادی مصرف می کردم تا همه جمع به من توجه کنند. همین می شد که خیلی از اوقات در بحث ها شرکت نمی کردم یا اگر می خواستم حرفی بزنم فقط چند نفر اطرافم صدایم را می شنیدند و با پوزحندی به من نگاه می کردند یا اشاره ای می کردند که بلندتر حرفت را بگو...
اولین پناهگاهم برای پر کردن حرف هایی که نزدم یا زدم و شنیده نشد، کتاب بود. شش یا هفت ساله بودم که شروع به کتاب خواندن کردم. یا شاید هم کمتر. خودم کتاب های زیادی نداشتم. اهل مطرح کردن درخواست خرید کتاب نبودم. پس از کتابخانه پدرم شروع کردم. بیشتر کتابهای پدر مذهبی بود. بعضی هم مرتبط با رشته خودش یعنی روانشناسی بود. بعدها در دوران راهنمایی دخترچه خاطرات جنگ پدرم را پیدا کردم و خواندم. همان سالها بود که یکی دو تا رمان پیدا کردم و خواندم. پیوند من با کتاب از همان سالها شر.ع شد اما چون اهل جار زدن نبودم هیچکس حتی خانواده ام من را به عنوان یک فرد اها مطالعه قبول نداشتند. سالها بعد در دوران دانشگاه از کتاب امام صادق(ع) که از کتابخانه پدرم پیدا کرده و خوانده بودم برای یکی از نشریات دانشجویی استفاده کردم.
همان سنین هفت سالگی بود که بعد فوتبال ایران استرالیا و حماسه ملبورن، لذت یک شادی عمیق را بعد از مدتها در وجودم مزه مزه کردم و از آن روز به بعد شدم عاشق سینه چاک فوتبال. بعدترها فوتسال بازی کردم. از همان موقع دلم میخواست یک بازیکن عالی باشم.یا یک مربی خیلی خوب شوم و یا یک آنالیزور خیلی خوب. گهگاهی ورزشی نویسی می کنم و دلم میخواست یک خبرنگار ورزشی بشوم.
اهل رویا پردازی بودم. زیاد...خیلی زیاد. هنوز هم هستم. رویاهای من مسئول برآورده کردن تمام آرزوهایم هستند که در واقعیت هیچگاه تحقق نیافته اند. یکی از رویاهای مهمم دیده شدن بود. اینکه تمام کسانی که اطرافم هستند سکوت کنند تا بهتر حرف بزنم و بهتر دیده شوم. از روزی که اولین وبلاگم را ساختم دنبال همین موضوع بودم. وقتی مطالب ورزشی ام در سایت یا روزنامه ای چاپ می شد بیشتر از همه ازین موضوع خوشحال بودم که دیده می شوم. دوستهای زیادی نداشتم. دوستان صمیمی خیلی زیادی هم نداشتم. و الیته هیچ دوستی که خوی درکم کند نداشتم. دخترهای اطراف من به فکر خرید انواع لاک و ست کردن رنگ رژ لبشان با روسری و خریدن جدید ترین مدل مانتو بودند که من به نوشتن فکر می کردم و پیش خودم فخر فرهیخته بودن به دوستانی می فروختم که از تمام زندگی نحوه لباس پوشیدن و دیدن آکادمی . سریالهای ترکیه ای را یاد گرفته بودند. من اما خیلی فرقی با آنها نداشتم. می نوشتم که دیده بشوم. لاک نمیزدم، مانتوی کوتاه نمی خریدم، ماهواره هم نگاه نمیکردم چون اعتقاداتم چنین اجازه ای به من نمی داد و البته علاقه ای هم به انجامشان نداشتم. من می نوشتم اما برای دیده شدن. همانطور که آنها نوع پوشش و رنگ لاک را انتخاب می کنند برای دیده شدن. فیسبوک که آمد، بعدش اینستاگرام. خواستم بیشتر خودی نشان دهم. بیشتر می نوشتم. بیشتر عکس می گذاشتم. حتی این فضاها برایم جدی تر از دنیای واقعی بود. آنجا هم اما عکس دخترانی که اصلا از جنس من و شبیه من نبودند بیشتر طرفدار داشت. زیادی زور میزدم برای دیده شدن. برای داشتن دوستان بیشتر. برای اینکه دوستان صمیمی داشته باشم. دنیای واقعی یا مجازی فرقی نداشت. من تنها بودم. این را تعداد پیغام های تلگرامم می گفت وقتی بعد از پنج روز اینترنتم وصل می شد. این را تعداد دوستانی که برای قرار گذاشتن با من وقت می گذاشتند می گفت. این را آن روز که به مناسبت تولدم همراه اول بیست و چهار ساعت رایگان در اختیارم گذاشت و من حتی یک نفر را نداشتم که زنگ بزنم، فهمیدم.
حالا دیگر برای دیده شدن خودم را خسته نمی کنم. به خودم که نگاه میکنم همه تلاش ها و زحمت هایم شده همان که بودم. همان قدر تنها. در تمام این مدت فقط خودم را گول میزدم که بیشتر دیده می شوم.
امروز وقتی بعد از مدتها به کلاص خانم نظری رفتم، وقتی سمانه و محدثه با هم حرف می زدند، وقتی خانم محبیان را دیدم و سلام دادم و دستم را دراز کردم و او قبل از دست دادن با من سراغ خواهرم را می گرفت، وقتی سارا موقع سلام و علیک کردن با من به سمانه نگاه می کرد، وقتی دیدم هنوزم بعد از گذشت همه این سالها همون قدر، حتی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم، تنهام...تصمیم گرفتم دیگه برای بیشتر دیده شدن کاری نکنم.
دو روزی هست اینستاگرامم رو پاک کردم. تقریبا از بیشتر گروه های تلگرام و واتس آپ بیرون اومدم. آدرس وبلاگم رو هم فقط به یکی دو نفر دادم. ترجیح میدم سرم رو پایین بندازم و هرچقدر دلم میخواد اینجا بنویسم. از امروز فقط و فقط برای دلم می نویسم. هر کس اینجا را دید و خواند قدمش به روی چشم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۱
سآجده

نظرات  (۲)

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۶ ثریا شیری
بنظر من که اتفاقا دیده شدی...
تک تک کلماتت رو که میخوندم حس میکردم اومدی یه تیکه از قلب و ذهن من رو برداشتی و داری در مورد من مینویسی...
نه اینکه بگم منم دقیقاً مثل تو کم حرفم یا هرچی... بهرحال منم در زمینه های دیگه همین مشکل تو رو داشتم و شاید هنوز هم دارم... حالا هرکی به یه شکل متفاوت.
اما اینکه فکر کنی هیچوقت دیده نشدی بنظرم اشتباه نتیجه گیری کردی.
آبان ماه ِ همین امسال با یک نفر که نمیدونم اجازه دارم اسمی ازش ببرم یا نه داشتیم در مورد ِ تو حرف می زدیم در تعریف تو اینطوری گفت که "ساجده یه دختره مذهبی نیست، یه دختر ِ مؤمن و بااخلاقه... از تک تک ِ حرفا و رفتاراش آرامش میباره" و خلاصه کلی از تو تعریف کرد.
خواستم بگم تو در بین دوستای مجازی دیده شدی و خوب هم دیده شدی...
آذر که شروع شد من تقریبا تا جایی که تونستم خواستم روز تولدت رو پیدا کنم از آرشیو بلاگفات ولی موفق نشدم نمیخواستمم از خودت بپرسم.
و نپرسیدم... جوری هم که فهمیدم انگار رد شده آره؟
نمیدونم خلاصه...
در هر صورت تولدت مبارک باشه...
اما بدون وقتی من بعد ِ یک سال هنوز هم علاوه بر یادگاری های خوشگلت پاکت پستی ِ بسته ی تو رو هم نگه داشتم یادگاری یعنی یه جوری پررنگی دیده شدی :*
خودتو دست کم نگیر بانو
نوشته ات یه تلنگری بهم زد.
اونم اینکه ای دل غافل پس اینا نشونه تنهاییه.
وقتی زور میزنی که بابا تو کار بلدی ولی کناریت کار رو تحویل میگیره.
وقتی همراه اول رایگان میکنه و به کسی زنگ نمیزنی یعنی تنهایی.
بهش دقت نکرده بودم. البته سعی هم نکردم بهش دقت کنم. ولی الان دلیلش رو فهمیدم.
شاید مقصر من بودم . اما الان که این مطلب رو خوندم می فهمم راهی که تو رفتی رو منم اگر میرفتم نتیجه اش مثه تو بود.
پاسخ:
کاش هیچکسی به نتیجه ای مشابه نتیجه من نرسه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی