گاهی خیلی حرف ها را باید از زبان دیگران زد.آنهایی که می توانند حال آدم را توصیف کنند. آنان که بازی احساس و کلمه را خوب بلدند. مثلا وقتی دلم میخواهد چشمانم را که می بندم به تو فکر نکنم اما نمی شود و باز سعی میکنم وباز نمی شود، باید حتما زمزمه کنم که "لااقل از تو خاطره هام برو". یا گاهی دلم میخواهد به تو پیغام دهم که"چشمهای تو موقع رفتن/کاش میشد که فکرشم ببری".
هر بار که سعی میکنم اتفاقی دیگر را در ذهنم مرور کنم باز یک جا ردپای تو پیدا می شود. هر چقدر میخواهم تو نباشی یک جا اثری از تو هست. یا یکی پیدا می شود که اسمش مثل تو باشد یا مثل تو حرف بزند یا مثل تو بخندد. آن موقع است که دوست دارم راه بیفتم دنبال تو و رو در رو بگویم:" کجا برم که عطر تو نپیچه توی لحظه هام/قصه مو ازکجا بگم که پا نگیری تو صدام؟".