خسته بودم، دوست داشتم همش غر بزنم. نمی دانستم از چی ناراحتم اما دلم میخواست بیام و بنویسم "خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید". دلم میخواست بنویسم "می ایستم به درد خودم تکیه می کنم" یا مثلا بنویسم "غم های ما اندازه صحرا بزرگ است...ما را نمی فهمند آدم های کوچک". اما هر چقدر فکر می کردم نمی دانستم چرا حالم خوب نمی شود. دلیل زیاد بود. از کار زیاد خسته بودم، از بی پولی، از دانشگاه واستاد و پایان نامه، از کارهای نیمه تمام که همیشه همراهم بودن و هستند، اما هیچکدام نباید اینگونه حال مرا بد می کرد. هی گذشت. هی غر زدم، هی ناله کردم، هی فکر کردم هیچکس به اندازه من غصه ندارد. حتی خواستم توی دفترم بنویسم "حال مرا چیزی ازین بدتر نمی کند". اما وقتی چشمم به این جمله محمود دولت آبادی افتاد، لبخند زدم و تکرار کردم:
"روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می شود، بهار می آید..."
این جمله مثل خونی در رگهایم می دود، بی آنکه بدانم چرا؟؟؟ هر بار که می خوانمش حس می کنم آنقدر انرژی دارم که می توانم تا آخر دنیا بدوم. انگار هیچ چیزی نیست که غصه دارم کند.
حالا هر وقت آن حس های ناخوشایند سراغم می آیند هی با خودم تکرار می کنم : "بهار می آید....بهار می آید" و با گفتنش جان می گیرم، حتی اگر آن بهار هیچ وقت نیاید...
+عبارات داخل گیومه به ترتیب از:
-علی صفری
-پرتو پاژنگ
-سعید بیابانکی
-رویا باقری
-جای خالی سلوچ/محمود دولت آبادی
++عنوان پست از حافظِ جان
9خرداد94