قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

ار اولی نبود که این مدلی می شدم.آن روزها روزهای سختی بود. روزهای تصمیم بزرگ. روزهای تغییر. آدم وقتی حالش بد است یا خوب تکلیفش با خودش روشن است. یا یک چیزی را دارد یا ندارد. راحت می داند باید ناراحت باشد یا خوشحال. اما حالی که من داشتم هیچکدام از اینها نبود. یک چیزی بین این دو. چیزی را میخواستم به دست بیاورم. هم سخت بود و هم نگران کننده. نگرانی برای آینده. من داشتم تغییر می کردم. در همین تغییرات دیگر بعضی چیزها برایم لذت بخش نبود و این بیشتر نگرانم می کرد. یک جورایی "برزخ" بودم. تصمیمی که گرفته بودم و این همه انرژی منفی که در طی یک هفته از سوی اطرافیان به من منتقل شده بود، بیشتر عصبی ام می کرد. از هر چیزی بی دلیل عصبانی می شدم. یکهو به سرم زد با یک دوست درد و دل کنم. کسی که بیشتر از همه اطرافیان مرا درک می کند. متن اسمسی را که باید به دوستم می زدم توی ذهنم آماده کردم، اما نمیدانم چرا حس کردم باید قبلش با خدا حرف بزنم. قرآن جیبی ام را باز کردم و این آیه آمد: "بر آنچه می گویند شکیبا باش و بنده ما داوود را که دارای نیرومندی بود یاد کن...و حکومتش را محکم و استوار ساختیم و به او حکمت و منصب داوری دادیم".


+ آیه 17 و 20سوره مبارکه ص

++جای افعال گذشته زمان حال بگذارید، چون همین الان با این قضیه درگیرم.


30خرداد 94

نظرات:

سمانه:برای من هم شبیه همین ماجرا برام خیلی اتفاق افتاده حالا به شکل و شمایلی دیگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
سآجده

وقتی همه جا هستی. وقتی همه چیز دست خودت هست. وقتی ته ته دلم را میدانی. وقتی حالم را بهتر از خودم می فهمی. وقتی راه حل حال خوب و بدم را بلدی. پس همه زندگیم برای توست. یادم می ماند وقتی دلم گرفته با تو دردو دل کنم. حواسم هست وقتی خوشحالم توی سررسیدم بنویسم، خدایا ممنون که هستی. وقتی به پدربزرگ و مادربزرگ سرمیزنم و خنده های از ته دلشان را می شنوم سرم را بلند کنم و بگویم شکر. وقتی دارم برای خانواده افطار درست می کنم توی دلم بگویم، همه اینها برای گوشه ای از رضایت توست. لحظه هایی که در اوج ناامیدی روزنه امید بهم نشان میدهی بغض کنم و بگویم عاشقتم. یاد گرفتم از هر چیزی که می گذرم، به خاطر این است که تو خواسته ای. سختی پوشیدن چادر را در هوای گرم تحمل می کنم چون میدانم داری به من لبخند میزنی. حرف پدر و مادر را بی چون و چرا انجام میدهم چون امر توست. این روزها بیشتر از قبل همه جا می بینمت و برای هر کاری تو را در دلم نیت می کنم. همه جا هستی. در برگ درخت انجیر خانه مادربزرگ، در بغض پدربزرگ از دست پسرش، در دعواهای من و خواهرم، در خوشحالی خاله از داشتن بچه های کوچکش، در روزهای سختی که دارند میگذرند، در بستنی خوردن های شبانه با دخترخاله، در دلتنگی ها، در ربناهای نزدیک افطار، در مناجات های سحرگاهی هستی. همه جا هستی و من تمام زندگیم را نذر تو کردم، نذر بودنت...نذر مهربانیهایت...ممنون که هستی.

"قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ:بگو: بی گمان، نماز و عبادات من، و زندگى و مرگ من همه براى خدا پروردگار جهانیان است"(آیه 162 سوره مبارکه انعام)

4 تیر 94

نظرات:

دوست جون:سلام...ساجونم...التماس دعا عزیزم...چه خوبه که تو رو دارم

مصطفی:آیه قشنگی بود :)

گلآبی:چه ارتباط قشنگی با خدا :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۴
سآجده

از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم. همان جا که هر روز ساعت پنج عصر بعدِ پیاده شدن از سرویس شرکت، سوار اتوبوس می شوم و به خانه می روم. این بار اما پنج عصر نبود که آفتاب توی سرم بزند. سوار اتوبوس هم نشده بودم. تو خنکای ساعت دوازده شب، سوار وانت  شده بودم. از همان مسیری که همیشه خسته به میله های کنار شیشه اتوبوس تکیه می دهم. آن جا اما حسابی انرژی داشتم و خوشحال بودم. به جای تکیه دادن هم بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم. آنقدر خندیده بودم که فکم درد می کرد. درست همان  جا بودکه با لباسهای مشکی و خاکستری روی صندلی های اتوبوس می نشینم. آن شب اما مانتوی صورتی ام را پوشیده بودم و روسری ایم را با آن ست کرده بودم. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما دیگر تنها نبودم. توی وانت کنار دخترعموها نشسته بودم که بودنشان برایم قد یک دنیا می ارزید. دخترعموهایی که روزی همبازی ام بودند و حالا بزرگ شدن از هم دورمان کرده. از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم اما نه دیگر خسته بودم نه ناراحت و نه حتی ناامید...

از همان مسیر همیشگی داشتم رد می شدم و میان خنده هایم خدا را برای تک تک آن لحظات و آن آدمها شکر می کردم.

18 مرداد 94

نطرات:

الهام:دقیقا حس و حالت رو درک کردم. 12 شب که خوبه ما یه دفعه وسط روز و توی شلوغی خیابون دسته جمعی نشسته بودیم پشت وانت و اتفاقا کلی هم آتیش سوزوندیم. یادش بخیر


بانوچه: اصلا پشت وانت نشستن با چند تا آدم پایه یعنی چی؟ یعنی همین شیطنت و آتیش پاره بودن :دی


مهدیه: مسیرهای همیشگی چقدر دلچسب میشوند وقتی اونایی که باید باشند هستند کنارت....

 

گل مریم: سلام

خوش بگذره با دختر عموها
چه آتیشی بسوزونین شماها خخخخ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۱
سآجده

اپیزود اول:

یکی از بچه های دانشگاه توی تلگرام پیغام داد که"شما با استاد چوبندیان درس داشتید؟ " قبل از اینکه جواب بدم پشت سرش گفت:"بنده خدا فوت کرده". 

اپیزود دوم:

داخل حیاط مسجد داشتم دنبال مجلس زنانه می گشتم. داخل  که رفتم ، به محض نشستن یاد حرفش افتادم. سرکلاس می گفت:"من هر وقت به مجالس ختم می روم یک قرآن برمی دارم و می روم یک گوشه ای می نشینم و معنی فارسی آن را می خوانم".قرآن را از توی کیفم درآوردم. به نیت استاد باز کردم و معنی فارسیش را خواندم:"و تنها ذزیه او را در زمین باقی گذاشتیم. و در میان آیندگان برای او نام نیک به جا گذاشتیم. سلام بر نوح در میان جهانیان. ما نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم. بی تردید او از بندگان مومن ما بود".

اپیزود سوم:

بلند شدم و به سمت دخترهایش رفتم. گفتم: "تسلیت می گم.ما رو در غم خودتون شریک بدونید". به نظرم مسخره ترین کاری که می شد انجام داد همین بود. اینکه با حالتی بی تفاوت به چشمان سرخ شده دخترهایی که از بس گریه کردن باز نمی شود، زل بزنی و انتظار داشته باشی تو را در غم از دست دادن پدرشان شریک بدانند انتظار بیهوده ایست. آن لحظه یکی از مواقعی بود که به معنای واقعی از خودم بدم آمده بود. دلم میخواست بگویم پدر شما حق زیادی به گردن دانشجویانش دارد. میخواستم بگم بعضی از آدمها حیف است که بمیرند. میخواستم بگم من هم نمی توانم این رفتن را باور کنم . دوست داشتم بنشینم پایین پایشان و آیه هایی که آمده را برایشان بخوانم اما....نشد.زبانم نچرخید. همین دو جمله هم به سختی از میان گلویم بیرون آمد. وقتی از کنارشان عبور کردم حس کردم بیهوده ترین کار ممکن را انجام دادم.

حرف آخر:

استاد!دل شعرها برایت تنگ می شود که بخوانی شان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
سآجده

دلم یک دوران بازنشستگی می خواهد. دلم می خواهد بی تفاوت به اینکه سوت آغاز فلان بازی فوتبال ساعت یارده و نیم شب زده می شود، سرِ شب به رختخواب بروم و به نتیجه فکر نکنم. ساعت پنج صبح که برای نماز بیدار می شوم، کمی قرآن بخوانم، روزم را با یک آیت الکرسی شروع کنم و نزدیک های شش برای پیاده روی از خانه بیرون بزنم. در راه برگشت نان سنگک بخرم و همینطور که با همسایه ها احوالپرسی می کنم به خانه برگردم. دوش بگیرم، صبحانه بخورم. به گل ها آب بدهم. بعد از مرتب کردن خانه یک موسیقی ملایم بگذارم و بروم سراغ قفسه کتاب ها. یک قفسه اش این است: بیست جلد تفسیر المیزان، نامیرا از دکتر صادق کرمیار، کتاب های آقای جوادی آملی و تفسیر تسنیم. نه نه برای این ها یک طبقه کم است، حداقل دو طبقه برای این کتاب ها نیاز است. یکی از کتاب ها را بردارم، و بخوانم. دلم می خواهد لپ تاپم صورتی باشد با استیکرهای رنگی روی کی بوردش. هیچ وقت هم پیغام پر شدن درایو سی روی صفحه اش نمایان نشود. هیچ وقت ویندوزش دچار مشکل نشود. در ضمن به صورت هوشمند تمام فایل ها را آرشیو کند و نیاز به مرتب کردن من نداشته باشد. بعد لپ تاپم را روشن کنم و برای موضوع آن روز پاورپوینت بسازم. برای نوجوان های دوره خودم بنویسم حواستان باشد کمینگاه های شیطان را بشناسید. یادتان باشد این که فلان کار را انجام می دهم تله شیطان است. هیچ کار خیری را به تعویق نیندازید. بعد با یک کلیک به گوش تمام دنیا برسد. یا مثلا بروم سر وقت فیلم یکی از بازی های ضبط شده، کاغذ و قلم بردارم و تند تند تحلیل بنویسم که مثلا این بازیکن در این پست بهتر بازی می کند یا این سیستم برای این تیم بهتر جواب می دهد. یا میانگین گل های زده فلان تیم را در فلان مقطع از فصل بررسی کنم و به عوامل بهبود خط دفاعی آن اشاره و بدون اینکه برای کسی گردن کج کنم خیلی راحت برای سردبیر یک نشریه ورزشی نوشته ام را بفرستم و او با کمال میل در نشریه اش آن را چاپ کند. یا مثلا یک ساعتی را اختصاص دهم برای ساز زدن. من هیچوقت نگفتم اما دلم می خواهد یک ساز دهنی داشته باشم که گاهی برای دل خودم بزنم و با صدایش فراموش کنم کجا هستم و چه مشکلاتی دارم. 

دلم می خواهد صبح که بیدار می شوم به اینکه چقدر پول ته جیبم مانده، اینکه امروز چقدر باید زبان بخوانم، به مقاله نصفه و نیمه آی اس آی، به پاور پوینتی که نهایتا ده نفر بخوانند، به تحلیل ورزشی ای که اگر چاپ شود نهایتا دو نفر لذت ببرند، به وبلاگی که اصلا خواننده ندارد، حتی به باشگاهی که ممکن است چند تا موقعیت از دست بدهم، به انواع آگهی های استخدام و توقعات رنگارنگ کارفرماها، به اینده نا معلوم و حتی به گذشته ای که با هزار امید و آرزو چه لذت ها که بر خودم حرام کردم، فکر نکنم. دلم می خواهد فکر کنم اصلا از اول قرار نبوده در زندگی من اتفاق ویژه ای بیفتد. این همه تلاش برای رسیدن به هیچ بوده. نیاز به بازنشستگی دارم. برای کار کردن من زیادی دیر شده است...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۴
سآجده
"دوست داشتن عضوی از بدن است. درست است که همه به فکر قلب می افتند ولی من می گویم که دوست داشتن دندان آدم است. دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند. حالا تصور کنید روزی را که "دوست داشتن" آدم درد می کند. آرام و قرار را از آدم می گیرد. غذا از گلویت پایین نمی رود.شب ها را تا صبح به گریه می نشینی. آنقدر مقاومت می کنی تا یک روز می بینی راهی نداری جز اینکه دندان "دوست داشتن" ات را بکشی و بیندازی دور.بعد...حالا...دندان دوست داشتنت را که کشیده باشی حالت خوب است. راحت میخوابی. راحت غذا میخوری و شبها دیگر گریه ات نمی گیرد ولی...همیشه جای خالی اش هست حتی وقتی از ته دل میخندی..."
دندان دوست داشتن وقتی درد میکند. وقتی پوسیده شده و هر روز کم کم میریزد. وقتی خواب را از چشمانت می گیرد. وقتی لذت خوردن غذا را بر تو حرام کرده باید بکشی و دور بیندازی. وقتی پر کردن و عصب کشی هم دردی از تو دوا نمی کند. دندان را باید کشید. باید از ریشه کند و دور انداخت. آن قدر دور که مطمئن باشی هیچوقت جلوی چشمانت سبز نمی شود. دندان پوسیده دوست داشتن را باید جراحی کرد. به گونه ای که مطمئن شوی هیچ آثاری از آن باقی نماند. اولش درد دارد. نمی توانی با کسی حرف بزنی. شاید چند قطره اشک بریزی. کمی بخوابی. مقداری مایعات بخوری و تمام. روزهای بعد حالت بهتر می شود. یک بار برای همیشه دردش را تحمل می کنی. درد یکباره هر چقدر زیاد باشد بهتر از زجر مدام است. یا بهتر بگویم "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است".
پ.ن: نویسنده پاراگراف اول را نمی دانم اما از جهت رعایت امانت باید بگویم که نوشته من نیست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۴
سآجده

تقصیر ما نبود. از همان روز اول که به سن تکلیف رسیدیم و قرار شد روزه بگیریم به ما گفتن خواب روزه دار هم عبادت است. از روزه گرفتن خوابیدنش را یادمان دادند. از رمضان سختی گرسنگی و تشنگی. از اول هم یاد نگرفتیم چطور قدر این ماه را بدانیم. هر سال به آخرای ماه که می رسیم، می فهمیم چه لحظاتی را از دست دادیم و نمی دانستیم. لحظه های رفتنش بود که می فهمیدیم چقدر جدا شدنش برایمان سخت است. انگار که خودِ خودمان را می برند. انگار که فقط در این ماه خودمان بودیم و با تمام شدنش دوباره یک پوسته دروغین از ما می ماند. انگار که خودمان با رمضان می رود و جا می مانیم. حالا دوباره دارد بساط ماه خدا جمع می شود. دلمان برایش تنگ می شود. دلمان برای خودمان که با رمضان می رود تنگ می شود. باز با هم زمزمه می کنیم "اللهم لا تجعله آخر العهد من صیامی...". تنها تسکین دردمان این است که بخواهیم یک فرصت دیگر داشته باشیم تا شاید بیشتر قدرش را بدانیم، تا شاید بیشتر حواسمان باشد که برای رسیدن نعمت های این ماه باید "نفس نفس*" بزنیم. 

*فلیتنافس المتنافسون

.چهارشنبه 24 تیر 1394

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۷
سآجده

دارم به لحظه هایی که رفته، فکر می کنم. بساط عاشقی دارد جمع می شود. دوباره به قصه تکراری هر سال می رسم. هر بار که قرار بود این ماه آغاز شود گفتم این بار دیگر فرق می کند. این فرصت را بیشتر از همیشه قدر می دانم. اما هی نمی شود. هی کم می آورم. هی هر سال از سال قبل کمتر می شوم. هی من می مانم و آه این لحظه هایی که از دست رفت.
حالا دیگر چیزی نمانده که چشم حسرت بدوزم به میهمانی بزرگش. دوباره تمام می شود. شیطان آزاد می شود و روز از نو و.....
به کدام نام بخوانمش؟ کدام دعا را جلوی چشمم بیاورم؟ فریاد بزنم "مولای یا مولای..."؟ بگویم"اجرنا من النار یا مجیر"؟ "الغوث الغوث" را تکرار کنم؟ کدام آیه قرآنش را بخوانم؟ تکرار کنم"لا تقنطوا من رحمت الله" یا اینکه "ان عذابی لشدید"؟ بگویم "خدایا تو اگر با من مدارا نکنی مرا خدای دیگر کجاست"؟ بگویم دلم هنوز سر به راه نشده؟ که پاهایم هنوز در راه بندگیت سست است؟ بگویم که دست هایم هنوز لرزان است؟
ضربان قلبم بالا رفته. دست و دلم می لرزد. دارد یک چیزی از دست می رود. یک فرصت دیگر دارد پایان می یابد. می ترسم. می ترسم سال دیگر نشود. می ترسم نباشم. دل به دل جانان سپرده ام در همین اندک فرصت باقیمانده شاید شاید نگاهی....
...................
ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
بسیار به عمرم رمضان آمده، رفته
..................

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
سآجده

نوشته بود:


"'گاهی نباید ناز کشید...

انتظار کشید...

درد کشید...

فریاد کشید...

تنها باید 

دست کشید و رفت...

همین"


برایش نوشتم: دست را می توان کشید و رفت. پا را می توان کشید و رفت. حتی عقل را هم می توان کشید و رفت. اما دل را نمی توان... دل اگر دلش نباشد با تو هیچ جا نمی آید. گریه می کند. داد می زند. پا می کوبد. لج می کند. دل، هر جا که دلش باشد می ماند، حتی اگر تو از آنجا دور شده باشی...خیـــــــــــــــــــــلی دور.


پ.ن:متن داخل گیومه از وبلاگ دوست عزیزمان آقای گرجی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۰
سآجده
سالها پیش تصور من از شهادت یک اتفاق ماورایی بود. تعریف من از "شهید" فردی بود فرازمینی که رسیدن افراد معمولی به مقامی شبیه آن تقریبا غیرقابل دسترس بود. کتابهای "نیمه پنهان ماه" را که خواندم به این نتیجه رسیدم که شهادت اتفاقی نیست. فهمیدم چیزی که شهادت را تضمین می کند، نوع زندگی و رفتار و کردار انسان در زمان حیات است. مرگ هر انسانی در هر زمان و مکانی می تواند مساوی شهادت بشود به شرط اینکه دل کندن از دنیا را تمام و کمال بلد باشد. اصلا تفاوت شهادت و مرگ می تواند همین باشد که شهید با رضایت خودش می رود اما هنگام مرگ مجبوری از هر چه که دل بستی، دل بکنی. دیدگاه من اما نسبت به آدم هایی که آرزوی شهادت داشتند و دارند هم تصویر درستی نبود، چرا که گمان می بردم آنان مرگ را طلب می کنند و از فرصت حیات دست کشیده اند تا این که به این جمله برخوردم:"اگر شهید نشوی، می میری".  آن روز فهمیدم طلب شهادت آرزویی هوشمندانه برای زندگی سعادتمند و رسیدن به عاقبتی شیرین تر است. کسانی که طلب شهادت می کنند هم میخواهند به لطف و عنایت خدا توفیق زندگی درست را بیایند و هم با تبدیل مرگ به شهادت از انتقال به جهانی دیگر هم برای خود شیرینی وصل بسازند تا در جوار رحمت همیشگی حضرت حق آرام گیرند. طالبان واقعی شهادت نه تنها فرصت حیات را فراموش نکرده اند که به بهترین نحو از آن استفاده می کنند اما به آن دل نمی بندند. آری شهادت هنر مردان خداست...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۹
سآجده