قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

ٌفراموشی
یادم می آید یک بار ثریا، توی وبلاگش نوشته بود ما آدمها نیاز داریم در مسیر زندگی گاهی بایستیم، کوله پشتی مان را زمین بگذاریم و افرادی را از کوله پشتی پایین بگذاریم. تابستان امسال برای من کوله تکانی زیادی داشت. کوله ام را زمین گذاشتم و یک سری ها را از داخلش بیرون آوردم تا سبک تر حرکت کنم. 
از حضورشان در زندگیم خیلی ناراحت نیستم چون برای آدم زود باور و ظاهر بینی مثل من که اعتقاد دارم همه آدمها خوبند مگر اینکه خلافش ثابت شود، درس های بزرگی داشت و فهمیدم همین انسان که اشرف مخلوقات است تا چه حد می تواند بد شود و البته درک کردم خوبی که از حد بگذرد، دانا هم خیال بد کند چه رسد به....
افرادی را از زندگیم حذف کردم و البته خودم را هم از زندگی آنها خط زدم. هر چند هنوز گهگاهی برمیگردم و نگاهشان میکنم چون جای خالی شان را حس میکنم، اما همین که روی دوشم و توی کوله ام نیستن، خودش قدم  بزرگی ست...
29شهریور 94-بلاگ اسکای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۱
سآجده

اگر به من بگویند بعد از چهارده معصوم (ع) یک نفر را الگو انتخاب کنم، همیشه دوست داشتم شبیه ترین به عباس(ع) باشم. کسی که تجلی خدا را در امامش می دید و حتی قدمی از او جلوتر نبود. این همه ادب در برابر امام و اهل بیتش از معرفت او سرچشمه می گرفت. این که می دانست حسین(ع) تمام وجود و هستی اش برای خداست. به مسیر امامش ایمان داشت. خوب می دانست تمام کارهایش همان چیزی ست که خدا خواسته. برای همین بود که حتی یک بار هم سوال نکرد، چرا اهل بیتت را به میدان جنگ می بری؟ هیچ گاه او را نصیحت نکرد. عباس(ع) می دانست تنها راهی که او را به خدا می رساند قدم برداشتن پشت سر حسین(ع) است. همین بود که هیچ امان نامه ای او را از راهش جدا نکرد. همان امان نامه ای که آوازه اش امان زینب(س) را بریده بود و نیمه شب او را از خیمه ها بیرون کشانده بود تا بداند نظر عباس(ع) چیست. تمام آشوب و دلهره خواهر با این جمله برادر تمام شد که« اگر مرا قطعه قطعه هم کنند، از حسین(ع) جدا نمی شوم».

عباس(ع) اولین کسی بود که جان خود را در راه حرم آل الله فدا کرد. اولین مدافع حرم.... تا زمانی که بود هیچ نگاه هرزه ای و هیچ دست تجاوزگری جرئت نزدیک شدن به حرم را نداشت.

به نظر من، از تمام آدم های دنیا، مدافعین حرم شبیه ترین ها به عباس(ع) هستند. کسانی که چشم بر هر چه داشته اند بسته اند تا نگاه هرزه ای و دست تجاوزگری جرئت نزدیک شدن به حرم آل الله را نداشته باشد...



عکس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۲
سآجده

ناهار را که میخورم، میروم آشپزخانه و لیوانم را آب می کنم. از در دفترش که رد می شوم بی اختیار نگاهم به سمت در نیمه باز می چرخد، انگار صدایی در گوشم می پیچد که صدایم می کند:خانم قنبری! چشمم میفتد به صندلی خالی اش. می فهمم خیالاتی شده ام. به سمت دفتر خودم می روم و تازه می فهمم، خداحافظی سخت ترین لحظه زندگی آدمها نیست، بلکه لحظاتی که بعد از خداحافظی تجربه می کنی به مراتب سخت تر است.  توی ذهنم مرور می کنم از روز اولی که به عنوان همکار به جمعمان اضافه شد. از معدود آدمهایی که هنوز با تمام مشکلاتی که داشت ، تا می توانست لبخند میزد. تنها کسی که وقتی بقیه همکاران عصبانی می شدند و با آنها کار داشت کنار میزشان آرام می ایستاد، لبخند میزد، حالشان را می پرسید و بعد کارش را میگفت. مردی که هر وقت، هر کس در مورد  نگرانی های زندگی و اتفاقاتش حرف میزد همیشه میگفت، هر چه خدا بخواهد.آدمی که انگار با بودنش میشد باور کنی، سادگی از دست رفته آدمها هنوز هم وجود دارد. او امروز از جمعمان جدا شد؛ وقتی با تک تک ما خداحافظی کرد باز هم می خندید، لبخند نه! واقعا می خندید. ما هم برایش آرزوی موفقیت کردیم و خداحافظی کردیم. وقتی از در شرکت بیرون رفت، کارگرها داشتند ورق ضخامت 20 را جابجا می کردند تا برای برشکاری آماده اش کنند. من هم با مدیرمان مشغول بررسی نقشه ها بودیم که به کارگاه بدهیم، اما آن پایین توی دفتر کارش یک صندلی خالی شده بود...

24شهریور 1394


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۶
سآجده

*این مطلب در تاریخ 8خرداد 94 در بلاگ اسکای نوشته شده بود.

عاشقش نبودم. دوستش هم نداشتم. حس دیگری بود. حسی مثل عصر تمام چهارشنبه هایی که توی ترمینال کرمانشاه بودم برای برگشتن به خونه. مثل خواب دم دمای صبح. گوش دادن به صدای پرنده ها تو هوای بهاری. "عین گاز زدن به قاچ های هندوانه ی خنک در گرمای ظهر تموز، کف حیاط، لب ِ حوض..." یا خوردن یه استکان چای داغ تو یه روز سرد زمستونی پشت پنجره ی رو به دانه های برف، مثل خسته نباشیدها بعد از یک روز سخت کاری جلوی در خروجی، مثل خنده های از ته دل. مثل اسمس واریز حقوق بعد از چند ماه. مثل یک لحظه بعد از تمام شدن پایان نامه، گرفتن نمره خوب برای امتحانی که اصلا خوب نخونده بودی، مثل گل زدن تو دقیقه نود و سه بازی، یه پرتاب سه امتیازی تو سه ثانیه آخر بازی دقیقا زمانی که سه امتیاز عقبی.

بودنش مثل لحظه هایی که استاد دیر میاد سرکلاس، عین دیدن منظره های جاده چالوس، عین روزهای شلوغ جمع شدن نوه ها تو حیاط بزرگ خونه مادربزرگ، مثل آب بازی تو گرمای تابستون. مثل پیدا کردن اتفاقی یه اسکناس توی جیب یه لباس قدیمی تو روزای بی پولی... 

یه حس خوشایند عجیب اما گذرا. به قول رستاک : مثه آخرین روز شهریوره...همه ترسم اینه بره بگذره...

متن داخل گیومه از اینجا

نظرات:
خورشید
چشاشو یه آن بست..پاییز شد


یه پلکه همه ش.
پاسخ:رستاک جان
--------------------------------------
مصطفی
همه ترسم اینه بره بگذره...
پاسخ:همون ترس همه چیزو خراب میکنه.
ممنون که به اینجا سرزدید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۱
سآجده

*این مطلب در تاریخ 6خرداد 94 در بلاگ اسکای نوشته شده بود.

نیلوفر نیک بنیاد یا همان نیکولای خودمان، در یکی از مصاحبه هایش گفته بود، نوشته ها برای نویسنده ها مانند بچه هایشان می مانند. نویسنده پای تمام خوبی ها و بدی های نوشته اش می ماند. مسئولیت هر اتفاقی از سوی آن را قبول می کند و حساسیت خاصی روی نوشته هایش دارد. هیچکدام از ما از این قاعده مستثنی نیستیم و حالا که بلاگفا بدون اطلاع قبلی بچه هایمان را گروگان گرفته و مدام امروز و فردا می کند، نگران بچه هایمان هستیم و هر روز بلاگفا را چک می کنیم تا شاید خبری از آنها باشد. اما نمی توان دست روی دست گذاشت. کار ما به دنیا آوردن است. بچه های جدید در راهند. جوانه های کوچکی که شاید مسیری جدیدی را در نوشتن برایمان باز کنند. شاید دوستان جدیدتری اینجا پیدا کنیم و نگاهمان به زندگی عوض شود. باید دوباره عزممان را برای نوشتن جزم کنیم. نوشتن یکی از معدود راههایی ست که بیشتر به زندگی امیدوارمان می کند. اینجا کمی متفاوت با وبلاگ قبلی ام است. عنوان و آدرس تغییر کرده و شاید سبک نوشته ها هم کمی تغییر کند. اینکه اینجا ماندگارم یا نه را نمی دانم اما تا روشن شدن تکلیف بلاگفا اینجا را خانه جدید خودم می دانم. البته خانه موقت! و تا عادت کردن به آن کمی زمان لازم دارم. امیدوارم خواندن مطالب اینجا برایتان خالی از لطف نباشد.
 پ.ن: البته این موضوع در مورد بیان صدق نمی کند، اینجا را از بد حادثه نیامدم، آمدنم به اینجا را به فال نیک می گیرم و قرار است خانه دائمی من باشد، به شرط حیات...
 نظرات دوستانم در مورد این متن در بلاگ اسکای را زیر همین مطلب میگذارم تا فراموش نشوند.

خورشید
سلام ساجده..

کاش بلاگفا درست شه.

الان که ترسم گرفته نکنه پرشین بلاگ لعنتی هم یهو بیاد و همه بچه هامو ازم بگیره می فهممتون.
پاسخ:سلام خورشید جان.خوش اومدی خانم.
نه ایشالا که هیچوقت پرشین بلاگ اینجوری نشه. ولی حتما از مطالبت پشتیبان بگیر که یه نسخه داشته باشی. من الان هیچکدومشونو ندارم.
----------------------------------
خانم گلآبی
از سال 88 تا 94 توی یه وبلاگ نوشتم ... حالا با تموم وجود نگرانشم :(((
پاسخ:منم از سال 90 تو وبلاگ قبلیم می نوشتم. قبلترش هم دو سال یه جای دیگه بود که کلا مطالبشو بیخیال شدم.
امیدوارم برگرده مطالب. من که پشتیبان از وبلاگ ندارم.
ممنون که همراهم بودید.
-------------------------------
فیلوسوفا
من هم بچه هامو میخوام:((
پاسخ:منم همینطور.ان شاالله برمیگردونن بهمون.
مرسی از حضورت.
---------------------------------
بانوچه
خوشحالم که اومدی اینجا و باز شروع کردی به نوشتن.
پاسخ:خوشحالم که بهم سر زدی خانم.ممنونم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۲
سآجده
پرده اول:
از تمام اتفاقات دنیا، حتی بهترینشان زمانی سهم من می شوند که دیگر کسی برای آنها ارزش قائل نیست. مثل همین روز تولدم... سهم من از پاییز روزهایی ست که دیگر خبری از خش خش برگ ها زیر پای عابران پیاده نیست. سهم من زمانی ست که سپیدی برف جای هزار رنگ درختان را گرفته. دقیقا زمانی که دیگر کسی به فکر پاییز نیست و همه در تدارک میهمانی شب یلدا و به استقبال رفتن فصل زمستان هستند. تمام روحیات من هم با سپیدی و سکوت و یکرنگی زمستان بیشتر سازگاری دارد تا هزار رنگ و صدای برگ های پاییزی. این که من متولد پاییزم تنها توی تقویم است. من دختر زمستانم. متولد 28 آذر...
پرده دوم:
این که چرا، باید هر سال روزی را که به ما یادآوری می کند یک سال به مرگ نزدیکتر شده ایم را جشن بگیریم  نمی دانم. اینکه چرا دقیقا زمانی که با دیدن شمع هایمان به یاد می آوریم چقدر فرصت از دست داده ایم، همه به ما تبریک بگویند را نمی فهمم. اما حس می کنم باید شاد باشم که مناسبتی هست که به من یاد آوری کند روزی در این هستی وجود داشته تا خدا به پاس لبخند من، و به بهانه نوزادی چون من جهان را ادامه داده1 است. پس باید یک بار دیگر عزمم را جزم کنم و افسوس کوتاهی های گذشته را با تلاش در آینده جبران کنم2.

1.برگرفته از کتاب عرفان نظرآهاری
2.برگرفته از حدیثی از امام هادی(ع)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
سآجده
داریم بلند بلند به حرف های سمانه می خندیم و من بین حرفهایش تیکه ای می اندازم که مینا وسط خنده هایش برمی گردد و می گوید: در تمام مدتی که از پایین آمدیم بالا، تو فقط همین یک جمله را گفتی. بعد مادرش ادامه می دهد: تو همیشه همینقدر ساکتی؟ از جواب دادن به این سوال تکراری که اندازه عمرم در تمام میهمانی ها شنیده ام متنفرم اما مثل همیشه با خنده و شوخی رد می کنم که آره من کلا بچه ساکت و آروم و مظلومی هستم و سمانه ادامه می دهد که:نه بابا!وقتی خودمان هستیم سر همه را می برد از بس حرف می زند. و با وارد شدن مادر بحث عوض می شود. این اولین باری نیست که این جمله را می شنوم و این نگاه گاه ترحم آمیز را می بینم. این طرز برخورد وقتی بیشتر می شود که سمانه هم کنار من باشد و شروع به شوخی و بگو و بخند با اطرافیان کند. آن وقت است که همه اطرافیان با مقایسه این دو خواهر به وجد می آیند و نمی توانند به زبان نیاورند که دلشان می خواهد بدانند چرا من مانند خواهرم از نعمت توانایی حرف زدن در جمع و شوخی با دیگران را ندارم.
قصه مربوط به امروز و دیروز نیست، از وقتی خودم را شناختم ترجیح دادم به جای حرف زدن گوش کنم، نه این همیشه کم حرف بودم، در خانواده بیشتر سحبت می کردم یا شاید اقوام درجه یک. اما هر چه تعداد بیشتر می شد و جمع غریبه تر من کم حرف تر می شدم. اولین دلیلش این بود که به خاطر پایین بودن تۤن صدایم اید انرژی زیادی مصرف می کردم تا همه جمع به من توجه کنند. همین می شد که خیلی از اوقات در بحث ها شرکت نمی کردم یا اگر می خواستم حرفی بزنم فقط چند نفر اطرافم صدایم را می شنیدند و با پوزحندی به من نگاه می کردند یا اشاره ای می کردند که بلندتر حرفت را بگو...
اولین پناهگاهم برای پر کردن حرف هایی که نزدم یا زدم و شنیده نشد، کتاب بود. شش یا هفت ساله بودم که شروع به کتاب خواندن کردم. یا شاید هم کمتر. خودم کتاب های زیادی نداشتم. اهل مطرح کردن درخواست خرید کتاب نبودم. پس از کتابخانه پدرم شروع کردم. بیشتر کتابهای پدر مذهبی بود. بعضی هم مرتبط با رشته خودش یعنی روانشناسی بود. بعدها در دوران راهنمایی دخترچه خاطرات جنگ پدرم را پیدا کردم و خواندم. همان سالها بود که یکی دو تا رمان پیدا کردم و خواندم. پیوند من با کتاب از همان سالها شر.ع شد اما چون اهل جار زدن نبودم هیچکس حتی خانواده ام من را به عنوان یک فرد اها مطالعه قبول نداشتند. سالها بعد در دوران دانشگاه از کتاب امام صادق(ع) که از کتابخانه پدرم پیدا کرده و خوانده بودم برای یکی از نشریات دانشجویی استفاده کردم.
همان سنین هفت سالگی بود که بعد فوتبال ایران استرالیا و حماسه ملبورن، لذت یک شادی عمیق را بعد از مدتها در وجودم مزه مزه کردم و از آن روز به بعد شدم عاشق سینه چاک فوتبال. بعدترها فوتسال بازی کردم. از همان موقع دلم میخواست یک بازیکن عالی باشم.یا یک مربی خیلی خوب شوم و یا یک آنالیزور خیلی خوب. گهگاهی ورزشی نویسی می کنم و دلم میخواست یک خبرنگار ورزشی بشوم.
اهل رویا پردازی بودم. زیاد...خیلی زیاد. هنوز هم هستم. رویاهای من مسئول برآورده کردن تمام آرزوهایم هستند که در واقعیت هیچگاه تحقق نیافته اند. یکی از رویاهای مهمم دیده شدن بود. اینکه تمام کسانی که اطرافم هستند سکوت کنند تا بهتر حرف بزنم و بهتر دیده شوم. از روزی که اولین وبلاگم را ساختم دنبال همین موضوع بودم. وقتی مطالب ورزشی ام در سایت یا روزنامه ای چاپ می شد بیشتر از همه ازین موضوع خوشحال بودم که دیده می شوم. دوستهای زیادی نداشتم. دوستان صمیمی خیلی زیادی هم نداشتم. و الیته هیچ دوستی که خوی درکم کند نداشتم. دخترهای اطراف من به فکر خرید انواع لاک و ست کردن رنگ رژ لبشان با روسری و خریدن جدید ترین مدل مانتو بودند که من به نوشتن فکر می کردم و پیش خودم فخر فرهیخته بودن به دوستانی می فروختم که از تمام زندگی نحوه لباس پوشیدن و دیدن آکادمی . سریالهای ترکیه ای را یاد گرفته بودند. من اما خیلی فرقی با آنها نداشتم. می نوشتم که دیده بشوم. لاک نمیزدم، مانتوی کوتاه نمی خریدم، ماهواره هم نگاه نمیکردم چون اعتقاداتم چنین اجازه ای به من نمی داد و البته علاقه ای هم به انجامشان نداشتم. من می نوشتم اما برای دیده شدن. همانطور که آنها نوع پوشش و رنگ لاک را انتخاب می کنند برای دیده شدن. فیسبوک که آمد، بعدش اینستاگرام. خواستم بیشتر خودی نشان دهم. بیشتر می نوشتم. بیشتر عکس می گذاشتم. حتی این فضاها برایم جدی تر از دنیای واقعی بود. آنجا هم اما عکس دخترانی که اصلا از جنس من و شبیه من نبودند بیشتر طرفدار داشت. زیادی زور میزدم برای دیده شدن. برای داشتن دوستان بیشتر. برای اینکه دوستان صمیمی داشته باشم. دنیای واقعی یا مجازی فرقی نداشت. من تنها بودم. این را تعداد پیغام های تلگرامم می گفت وقتی بعد از پنج روز اینترنتم وصل می شد. این را تعداد دوستانی که برای قرار گذاشتن با من وقت می گذاشتند می گفت. این را آن روز که به مناسبت تولدم همراه اول بیست و چهار ساعت رایگان در اختیارم گذاشت و من حتی یک نفر را نداشتم که زنگ بزنم، فهمیدم.
حالا دیگر برای دیده شدن خودم را خسته نمی کنم. به خودم که نگاه میکنم همه تلاش ها و زحمت هایم شده همان که بودم. همان قدر تنها. در تمام این مدت فقط خودم را گول میزدم که بیشتر دیده می شوم.
امروز وقتی بعد از مدتها به کلاص خانم نظری رفتم، وقتی سمانه و محدثه با هم حرف می زدند، وقتی خانم محبیان را دیدم و سلام دادم و دستم را دراز کردم و او قبل از دست دادن با من سراغ خواهرم را می گرفت، وقتی سارا موقع سلام و علیک کردن با من به سمانه نگاه می کرد، وقتی دیدم هنوزم بعد از گذشت همه این سالها همون قدر، حتی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم، تنهام...تصمیم گرفتم دیگه برای بیشتر دیده شدن کاری نکنم.
دو روزی هست اینستاگرامم رو پاک کردم. تقریبا از بیشتر گروه های تلگرام و واتس آپ بیرون اومدم. آدرس وبلاگم رو هم فقط به یکی دو نفر دادم. ترجیح میدم سرم رو پایین بندازم و هرچقدر دلم میخواد اینجا بنویسم. از امروز فقط و فقط برای دلم می نویسم. هر کس اینجا را دید و خواند قدمش به روی چشم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۶
سآجده
یک سالی می شد باشگاه نرفته بودم. اولین نفر بودم که به عنوان مدافع اعلام آمادگی کردم تا شاید کمتر بدوم. زودتر از همه هم تیمی ها نفس کم می آوردم. زیاد در حمله های تیم شرکت نمی کردم. با همه این ها بعد از باشگاه حسابی خسته بودم. خانه که رسیدم توان حرف زدن نداشتم. از فردای آن روز بدن دردم شروع شد. دو سه روزی به همین منوال بود. تمام عضلاتم گرفته بود. هر بار که قرار بود بنشینم و بلند بشوم کلی زمان می برد. در این دو سه روز واقعا از حرکت کردن عاجز شده بودم. آنقدر درد داشتم که با راه رفتن ناله می کردم و سعی می کردم کمتر جابجا شوم. داشتم فکر می کردم چقدر سخت هست که آدم از انجام ساده ترین کارهای روزانه اش ناتوان شود و به سختی بتواند آن ها را انجام بدهد. داشتم فکر می کزدم این روزها تمرین خوبی برای روزهای پیری و ناتوانی است. به این فکر می کردم که یک انسان چقدر زود می تواند قوای جسمانی اش را از دست بدهد و هیچ کاری از دستش برنیاید. همین انسانی که وقت توانایی هیچ کس نمی تواند جلودارش باشد چقدر راحت همه چیز را از دست بدهد. کافیست یک بار دستش را ببرد. کافی ست یک دندان درد سراغش بیاید. کافیست یک بار سرما بخورد. یک ضربه یا یک مریضی ساده ما را از پا می اندازد. آن وقت این همه سرکشی و غرور برای چیست؟؟؟
«یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ:اى انسان، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟»(آیه 6 سوره مبارکه انفطار).
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۷
سآجده