قسم...به آنچه که می نویسند

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

آنچه نمی توانم به زیان بیاورم را مینویسم...

باران ریز ریز می بارد. آرام قدم می­زنم، با نفسی عمیق حجم زیادی از هوای بارانی و بهاری را وارد ریه ها می کنم و زمزمه می­کنم: « تو می فهمی حال و هوای منو، خبر داری از حس دلتنگیام / تمام جهان چشم به راه توئه، بگو من کدوم سمت دنیا بیام». باران کمی تند شده، می ایستم، سرم را بالا می گیرم، صورتم خیس می شود. یاد مادربزرگ می افتم. چند سال است که سردرد امانش را بریده؟ چند سال است با دردهایش کنار آمده؟ به پدربزرگ فکر می کنم. چقدر برای پسرهایش زحمت کشید؟ چقدر آرزو داشت؟ چرا این روزها اینقدر غمگین و گرفته است؟ دوباره راه می افتم. صدایی انگار در سرم می پیچد:«به امید اینکه یه روزی بیای، دعا می­کنم با تمام وجود / که ای کاش می شد ببینم تو رو، که ای کاش هر روز من جمعه بود». شمشادها حسابی باران خورده و سرحال شده اند. با دیدنشان حس خوبی می گیرم اما هنوز چیزهایی ته دلم هست که غمگینم می کند. به عمه فکر می کنم، به پسرش، به عروسش. به روزهایی که در راهروی بیمارستان سپری شد و سردردهای شدیدی که یادگار آن حادثه و آن روزها برای پسرعمه است. باران شدید شده، حالا دیگر بغض کرده ام. به جایی پناه می برم تا باران آرام تر شود. حسابی خیس شده ام. یکی با گچ روی دیوار نوشته:«شبیه همین ماهی توی تُنگ، که با فکر دریا نفس میکشه / تو دنیای دلواپسی های من، فقط فکر تو حس آرامشه» آهی از ته دل می کشم. انگار باران بند آمده اما صورتم خیس است. حواسم پرت خاله ست. تازه خانه خریدند و دستشان تنگ است. کاش میتوانستم کمکشان کنم. این فکرها تمام شدنی نیست. فلانی بچه اش در بستر بیماریست. آن یکی دلش میخواهد بچه دار شود. یکی دنبال کار است و هر چه می­گردد پیدا نمی کند. دوستی دارم که میخواهد طلاق بگیرد. یکی هست که مادرش را از دست داده. چقدر غصه در دلم جمع شده. چرا از دست من کاری برنمی­ آید؟ چگونه دعا کنم تا مشکلات همه اشان حل شود؟ این گره به دست چه کسی باز می شود؟ صدای تلفن همراهم را می شنوم. پیامی برایم آمده: «چقدر روز و شب بگذره تا بیای، چقدر بی تو دنیام دلگیر شه / چقدر چشم به راهت بمونم ولی، نیای و یه روز دیگه ام دیر شه» . گره کار را پیدا کرده ام. اشک هایم را پاک می کنم. به راهم ادامه می دهم و در ذهنم مرور می شود:«کسی می­ آید،کسی می ­آید که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست.... کسی که از صدای شرشر باران ، از میان پچ پچ گلهای اطلسی کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می­آید،و سفره را می­ اندازد، و نان را قسمت می­ کند،و باغ ملی را قسمت می­ کند، و شربت سیاه سرفه را قسمت می­ کند، و روز اسم نویسی را قسمت می­ کند، و نمره ی مریض خانه را قسمت می­ کند، و چکمه های لاستیکی را قسمت می­ کند، و درختهای دختر سید جواد را قسمت می­ کند، و هرچه را که باد کرده باشدقسمت می­ کند، و سهم ما را می ­دهد... کسی می­ آید، کسی دیگر، کسی بهتر، کسی که مثل هیچکس نیست». دستم را روی گلبرگ های نم دار می کشم و بلند می گویم: « ولی من یه عمره نشستم بیای، تو عطر غریب گل نرگسی/هنوز تا همیشه دلم روشنه، که بعد از دعای فرج میرسی».

استجابت تو، برآورده شدن تمام آرزوهایم است...

 


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۵
سآجده

نزدیکای عید 94 بود. یعنی 29 اسفند سال 93. مامان را نشانده بودیم جلوی درب. سرش پایین بود و انگار چیزی از محیط اطراف متوجه نمیشد. من گریه می کردم و مدام چند قدم جلو درب تا کنار مادر را می رفتم تا ببینم آمبولانس رسید یا نه و به سمتش بر می گشتم و هر بار صدایش میکردم:"مامان" سرش را بلند میکرد و جواب می داد "جانم؟". شاید ده باری این روال تکرار شد و جواب مادر هر بار جانم بود. آخر شب که از بیمارستان ترخیص شد و حالش خوب شد، صحنه های بعدازظهر را برایش تعریف کردم اما خودش اصلا آن صحنه ها را یادش نمی آمد. همان شب ایمان آوردم که مهربان بودن جزء ذاتی مادرهاست که برای ابرازش نیاز به فرمان مغز نیست.

دعا کنیم برای سلامتی همه مادرها، مخصوصامادرهایی که در بیمارستان ها هستند. دعا کنیم برای شادی روح مادرهای رفته و برای آرامش دل بچه هایی که این روزها ظاهرا مادر در کنارشان نیست اما حتما حتما مادرها هستند و آنها را می بینند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۷
سآجده

هشت روزی می شود که سال نود و چهار با تمام اتفاقات تلخ و شیرین خود به پایان رسیده و حالا سال جدید آمده تا برگهای دیگری بر دفتر عمرمان رقم بزند. 

واما من دلم میخواهد قبل از تمام شدن تعطیلات امسال و شروع رسمی آن یکبار دیگر سالی که گذشت را باهم ورق بزنیم تا هم خاطراتی مرور کرده باشیم و هم کمکی باشد برای برنامه ریزی در سال  جدید.

صحنه اول.اردیبهشت.همایش کانون مربیان فوتبال در اراک: پنج شنبه ظهر از سرکار آمده بودم و بعدازظهر در حال استراحت بودم که دیدم روی گوشی تماسی از مینا دارم. برایم عجیب بود چون در طی سه سال دوستی مان تا به حال پیش نیامده بود، او با من تماس بگیرد و معمولا اگر تماسی بود از طرف من بود. گوشی را جواب دادم و متوجه شدم مینا برای همایش کانون  مربیان به اراک آمده و من آن روزها آنقدر درگیر کار شده بودم که اصلا از برگزاری این همایش باخبر نشده بودم. 

دوستی من با مینا به سال 91 برمی گردد زمانی که داشتم در مورد آنالیز فوتبال در اینترنت دنبال اخبار و مطالب جدیدی می گشتم و در این بین به نامی برخوردم:"مینا امینی" اولین آنالیزور زن در فوتبال مردان. از طریق فیس.بوک او را پیدا کردم و دوستیمان شروع شد اما هیچ وقت همدیگر را ندیده بودیم. تا آن روز که مینا زنگ زد و چون همایش دو روزه بود قرار شد فردای آن روز بروم و هم را ببینیم. اولین اتفاق خوب و مهم سال نود و چهار دیدن دوستی بود که سه سال منتظر دیدنش بودم .کسی که برای من دوست و الگوی خیلی خوبی بوده و هست. امیدوارم در سال جدید این دیدارها بیشتر باشد.

صحنه دوم: مرداد،عروسی دایی کوچیکه، پر: یادم هست وقتی خاله و دایی مجرد بودند دوست خاله میگفت خانواده شما -یعنی ما، خانواده خاله بزرگه و دایی بزرگه به همراه خانواده پدربزرگ- مثل یک زنجیر محکم به هم متصل هستید و هیچوقت از هم جدا نمی شوید اما به مرور زمان با بیشتر شدن اعضای خانواده و تغییر موقعیت تک تک ماها و رو شدن بعضی خصلت ها مثل حسادت و خیلی اتفاق های دیگر کار به جایی رسید که دایی کوچیکه عروسی را در خانه پدرخانمش برگزار کرد و دوتا کوچه آنطرفتر مادربزرگ و خاله ها از این همه بی مهری گریه می کردند.

صحنه سوم:مهر-پایان نامه پایان دوره ارشد: بعد از کلی تلاش برای مرخصی گرفتن از شرکت و دوندگی وکلی طی کردن مسیر اراک کرمانشاه و همکاری نکردن استاد برای رفع اشکال از طریق اینترنت و شش ترمه شدن و پول خرج کردن، بالاخره در روز بیست و هشتم مهرماه تاریخ دفاع من رسید و تمام استرس ها به پایان رسید. تمام این روزها که برای پایان نامه باید در خوابگاه می ماندم و اتاق نداشتم مزاحم دوست عزیزم مرضیه شدم که واقعا هیچ حرف و جمله ای نمی تواند وصف زحمتهایش باشد. 

بهترین اتفاق سال نود و چهار تمام شدن پایان نامه بود که پایانی بود بر حدود بیست سال درس خواندن من و حضور خانواده ام که همیشه حامی من بودند باعث شد آن روز برایم خیلی شیرین تر شود.

صحنه چهارم: آبان- خداحافظ شرکت، خداحافظ روزهای پر کار شلوغ: تیر نود و سه بود که برای کار در شرکت مشغول شدم و چون آن روزها درگیر پایان نامه هم بودم روزهای شلوغی داشتم، از صبح تا ساعت پنج سرکار بودم و شب ها هم روی پایان نامه کار میکردم. اما بلافاصله بعد از تمام شدن پایان نامه شرایطی پیش آمد که باید از شرکت بیرون می آمدم و اینگونه شد که بعد از حدود یک سال و چهار ماه روزهای سخت به روزهای کاملا خالی و بدون مشغله رسیدم که این اتفاق خوبیها و بدیهای خاص خودش را داشت اما خب از اتفاقات مهم زندگیم بود. کار کردن در شرکت هر چند خیلی خسته ام می کرد اما تجربه های خیلی خوب و زیادی به من داد که در زندگی معمولی هیچ وقت به دست نمی آوردم.

صحنه پنجم: بهمن-نمایشگاه هنرهای دستی: وقتهای خالی که از ماه آبان برای من و خواهرم پیش آمد باعث شد برای کارهای دستی و هنری که قبلا به صورت پراکنده انجام می دادیم برنامه ریزی کنیم و بیشتر و منظم تر این کار را دنبال کنیم تا کسب درآمدی هم داشته باشیم. ماه بهمن یک نمایشگاه گروهی زدیم که اولین تجربه نمایشگاهی ما بود. نتیجه نمایشگاه شد چندتا دوست خوب و کلی تجربه های مفید برای ادامه راه.

دلم میخواد از چندتا دوست دیگه دعوت کنم این موضوع رو ادامه بدن و پنج تا اتفاق تلخ یاشیرین سال گذشته خودشون رو تو وبلاگشون بنویسند و هر کدوم از از دوستان چند نفر دیگه رو به این کار دعوت کنند. از بانوچه، نیلوفر،ری را، الهام و آقای گرجی دعوت میکنم که این کار رو توی وبلاگشون ادامه بدن،امیدوارم که دعوت منو بپذیرن و البته هر کدام از دوستان که این پست رو میخوانند می توانند این کار را انجام بدهند. خوشحال میشوم مطالبتان را بخوانم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۹
سآجده

گاهی خیلی حرف ها را باید از زبان دیگران زد.آنهایی که می توانند حال آدم را توصیف کنند. آنان که بازی احساس و کلمه را خوب بلدند. مثلا وقتی دلم میخواهد چشمانم را که می بندم به تو فکر نکنم اما نمی شود و باز سعی میکنم وباز نمی شود، باید حتما زمزمه کنم که "لااقل از تو خاطره هام برو". یا گاهی دلم میخواهد به تو پیغام دهم که"چشمهای تو موقع رفتن/کاش میشد که فکرشم ببری".

هر بار که سعی میکنم اتفاقی دیگر را در ذهنم مرور کنم باز یک جا ردپای تو پیدا می شود. هر چقدر میخواهم تو نباشی یک جا اثری از تو هست. یا یکی پیدا می شود که اسمش مثل تو باشد یا مثل تو حرف بزند یا مثل تو بخندد. آن موقع است که دوست دارم راه بیفتم دنبال تو و رو در رو بگویم:" کجا برم که عطر تو نپیچه توی لحظه هام/قصه مو ازکجا بگم که پا نگیری تو صدام؟".


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۰
سآجده

خدایا،خدایا!!!

دختران نباید خاموش بمانند...(احمد شاملو)

....

بخوانید این متن را از آلما.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۴
سآجده

انگار همین دیروز بود قلم به دست شدم تا اهداف و برنامه های سال ۹۴ را بنویسم. سالی که دیگر نفس هایش به شماره افتاده و آخرین جرعه های آن را داریم سر می کشیم. باید دفترچه را ببینم چون دقیقا یادم نیست که چه برنامه هایی داشتم و تا چه اندازه عملی شده. اما مهم نیست، چون الان دارم در ذهنم اتفاقات یازده ماه گذشته را مرور می کنم. اردیبهشت امسال در همایش کانون مربیان شرکت کردم. بعد از آن یک ترم کلاس زبان ایتالیایی رفتم. مهر ماه دفاع پایان نامه ارشد تمام شد. آبان از شرکت بیرون آمدم. ماه آذر دوباره باشگاه را شروع کردم. همان روزها بود که یکی دو متن ورزشی برای سردبیر همشهری فرستادم، هر چند چاپ نشد اما با حرف هایی که آقای سردبیر گفت امیدوار شدم که ادامه این راه می تواند اتفاقات خوبی برایم رقم بزند. کلاس تفسیر را دوباره از سر گرفتم و همین ماه اسفند یک نمایشگاه صنایع دستی با خواهرم و تعدادی از دوستان زدیم. اولین تجربه نمایشگاهی که کلی حس خوب و اتفاق خوب و آدم های خوب و البته تجربه خوب برامون به همراه داشت.

گفتم تا از خودم ناامید نشدم اینجا بنویسم که چه کارهایی انجام دادم. خواستم برای یک بار هم شده نیمه پر لیوان را ببینم و کمتر به خودم غر بزنم که چرا کلی کار انجام نداده دارم. به امید روزهای بهتر در سال ۹۵.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۷
سآجده

دقت کردید که ما بر سر همه مسائل با هم می جنگیم؟ سر آبی و قرمز، سر اصولگرا و اصلاح طلب، سر آزاده نامداری و فرزاد حسنی، اصلا سر اینکه چقدر از مرگ مرتضی پاشایی ناراحت باشیم و یا اینکه در مورد اتفاقی که برای فاطمه معتمدآریا در کاشان افتاد واکنش نشان بدهیم یا نه جنگ داریم. وقتی می گویم جنگ منظورم اختلاف نظر یا بحث ساده نیست ها!!!ما برای هر مسئله ای برای هم دندان تیز میکنیم و هر چه در چنته داریم نثار خانواده و اقوام یکدیگر می کنیم. درست است که گاهی اختلاف نظر در زمینه روش زندگی و یا اعتقادات فرد است و نیاز به برخورد جدی دارد اما گاهی این اختلاف در زمینه یه سرگرمی و مسابقه یا حتی زندگی خصوصی دیگران است، که اینها هیچکدام مهم نیست، مهم این است که ما با هم جنگ داریم، و باید تا می توانیم از خجالت هم دربیاییم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
سآجده

 مثل صبح فردای یک عروسی شلوغ، مثل دقیقا یک روز بعد از فینال جام جهانی، مثل روزی که بیدار شوی و شب قبلش جشنواره فجر تمام شده باشد، حس یک سکوت عمیق بعد یک فریاد از ته دل. حال مردم شهر امروز اینگونه بود. درست یک روز بعد از انتخابات...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۷
سآجده

وارد دانشگاه که می شوم بادی میان چادرم می پیچد. می دانم که دانشکده فنی آخرین دانشکده دانشگاه است. وارد دانشکده می شوم. کمی صبر می کنم و دستهایم را به هم می مالم تا گرم شوند. وارد اتاق مدیر گروه می شوم و رزومه ام را تحویل کارشناس گروه می دهم. رزومه را داخل کازیو می گذارد و می گوید آقای دکتر درخواست شما را در جلسه مطرح می کنند اگر نیاز بود با شما تماس می گیریم. مدیر گروه وارد اتاق می شود. به سمت میزش می روم و شروع می کنم به توضیح سابقه و رزومه ام. یاد گرفتم برای پیدا کردن کار یا باید پارتی داشت یا زبان. من که از همان ابتدای درس خواندن گزینه پارتی را از شانس های کسب شغلم حذف کرده ام می دانم باید برای جلب توجه صاجبان مشاغل باید توانایی های خودم را خوب نشان دهم. یکی یکی نرم افزارهایی که بلدم، سابقه کاری ام، این که در دانشگاه دولتی درس خواندم و تدریس هایی که داشتم را برای مدیر گروه ردیف می کنم. در اخر جواب می دهد، ما برای تدریس در دانشگاه فعلا نیاز به استاد نداریم اما اگر استادی نیاز به کلاس حل تمرین داشت با شما تماس می گیریم. این اولین بار نیست که برای دانشگاهی درخواست تدریس می دهم. اولین بار نیست که در سرمای دانشگاه های حاشیه شهر از سربالایی دانشگاه بالا می روم و مقابل مدیر گروه می ایستم. اولین بار نیست رزومه ای که در دست دارم تنها معرف من برای پیدا کردن کار می باشد. یاد گرفتم برای پیدا کردن کار بیشتر از این ها باید راه رفت. بیشتر از این ها باید سرما را به جان خرید. بیشتر از این ها رزومه ام را بالا و پایین کنم. بیشتر از این ها باید توقعم را پایین بیاورم و فراموش کنم تمام این سال ها چقدر برای قبولی در دانشگاه دولتی زحمت کشیدم. کنکور کارشناسی و بعد چهار سالی که گذشت و بعد کنکور ارشد و باز تلاش برای قبولی در دانشگاه دولتی....و البته باید بدانم زحمت قبولی در دانشگاه دولتی هیچ ربطی به پیدا کردن کار ندارد و برای پیدا کردن کار یا باید پارتی داشت و یا زبان چرب و نرم.

یادم می اید پارسال تابستان در یک شرکت خصوصی کار می کردم و از صبح تا غروب سرکار می رفتم. از سر کار که آمدم چهار روز مرخصی گرفته بودم برای دوره های مربیگری در تهران و بلافاصله بعد از رسیدن از تهران باید به سرکار برمی گشتم. شب رفتن واقعا خسته شده بودم و دلم می خواست فقط کمی استراحت کنم. اما یکهو انرژی ای به سراغم آمد و رو به مادربزرگم گفتم: من مرد روزهای سختم.

هنوز هم همان آدمم. من تا به حال انجام کارهایم را بر شانه کسی نگذاشته ام( البته اگر کارهای تسویه حساب ارشد را فاکتور بگیریم). از این به بعد هم برای انجام کارهایم خودم دست به کار می شوم. من به این زودی ها خسته نمی شوم. من مرد روزهای سختم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۲
سآجده

سمانه توی گروه گفته بود که: فلانی هم به تلگرام پیوست . اما چون هیچکدام ما، از خودش و خانواده اش دل خوشی نداشتیم، طبیعی بود که خیلی برایمان مهم نبود. اما تا اسمش را روی گوشیم دیدم یکهو دلم لرزید. بعد از سمانه توی گروه نوشتم: خیلی دلم میخواست برای جلسه دفاع پایان نامه م بود. خاله بزرگه گفت:کی؟ گفتم: همونی  که به تلگرام پیوست!!! گفت: آهان!خب اگر لیاقت داشت که خیلی خوب بود. خوب که فکر کردم دیدم راست می گوید. لیاقت ندارد که بداند و بیاید. این را همه اتفاقات دو سه سال اخیر تایید می کند. آدمی که در این دو سه سال دیدم، با آدمی که تمام بیست و دو سال قبلش می شناختم و با او بزرگ شدم تفاوت داشت. من دوست داشتم آن آدمی که بیست و دو سال دوستش داشتم سر جلسه دفاعم بیاید. او با سالهای قبلش تفاوت داشت. برای همین گفتم جای خالی اش را حتی خودش هم پر نمی کند.  اصلا بعضی آدم ها آفریده شدند که حسرت های بزرگ بر دلمان بگذارند. که با خاطره هاشان عذابمان بدهند. که خودشان بروند اما قبلش آنقدر حضورشان در زندگیمان پررنگ باشد که رد پایشان را به سختی بتوانیم پاک کنیم.

او هم یکی از کسانی بود که این تابستان فراموشش کرده بودم و چند وقتی میشد حتی برای دیدنش پشت سرم را نگاه نکرده  بودم. اما این روزها عجیب دلم میخواست کنارم بود. با همان نگاه مهربانش و حرف های امیدوارکننده اش. اما نیست. او دیگر آن آدم سابق نیست.

21مهر94-بلاگ اسکای

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۲
سآجده